5.
دستهایش را بدون توجه به خیس شدن شلوارش،زیر آب پرفشار گرفت و چند بار محکم بهم مالید بلکه ماساژی به انگشتانش که از نگه داشتن دوربین خسته شده بودند بدهد ولی مشکل انگشتان و دوربین و دستها حتی بدنش نبود.باز داشت ضعف میکرد و این در حالی بود که هنوز نیم ساعت سرپا نمانده بود.می دانست بیماری اش دارد پیشرفت میکند و دکتر اونر اگر چه سعی خودش را میکرد درمانش کند ولی تا دلیلش را پیدا نکرده بودند نمی توانستند به نتیجه مطلوب برسند!
چاتای بارانی اش را از دستیار جوان و دوست داشتنی عکاس گرفت و با تلاش برای نرمال بنظر آمدن پرسید:"دستشویی کجاست؟"
می دانست پسرک عکاس آنجا رفته و می خواست برای نزدیکی و صمیمیت و شاید در راه رسیدن به جوابهایش قدمی بردارد.با اینکه فقط سی دقیقه طول کشیده بود اما برای او دقایق سختی بود.در مرکز توجه و نور بودن او را دیوانه میکرد و نمی دانست روزهای بعدی که قرار بود ساعتها و روزها همین روند رویش پیاده شود چطور تحمل کند اما بخاطر دستیابی به حقیقت مجبور بود تن به این کار بدهد.
"تونستی پرونده رو پیدا کنی؟!"
باز هم پچ پچ هیلمی در گوشش،غلغلکش داد.گردنش را تا کرد و نگاهش را از مدل که میرفت تا به حریم خصوصی عشق او پا بگذارد گرفت:"نه...انگار دور انداخته!"
و برگشت تا برای جمع کردن بساط استودیو به کمک بچه ها برود ولی هیلمی ول کن
نبود.بازویش را قاپید: "مگه میشه!؟چرا باید دور بیندازه؟"
آلپرن با اکراه بازویش را از چنگ هیلمی بیرون کشید:"چه بدونم!شاید اشتباهی!"
"برات عجیب نیست؟!"
آلپرن جوابی نداد و هیلمی را با نگاه پرحسرت و کنجکاوش تنها گذاشت.
لحظه ای به آینه نگاه کرد و از چهره ی رنگ پریده و پلکهای سیاه شده خودش ترسید. باز باید به مطب میرفت و برای درمان این مشکل جدید هم دست به دامن دکترش میشد.نمی توانست به کسی جز اونر اعتماد کند.فقط او می دانست چه شده و باورش میکرد.دستهای خیسش را به موهایش کشید تالااقل هر چه از کش سرش بیرون مانده عقب صاف کند که در باز شد و مدل جدیدش داخل شد.
"اوه نمی دونستم شمام اینجایید!"چاتای با یک لبخند اجباری جلو رفت تا دستهایش را بشورد.
آراس شیر آب را بست:"داشتم میرفتم!"
چاتای نمی خواست اجازه ی فرار دوباره به او بدهد! "ازم راضی بودید؟"
آراس به سمت در میرفت که سرعت قدمهایش را کم کرد:"البته!"و دست به دستگیره گذاشت.
چاتای در تلاش برای منع خروجش گفت:"فردا هم بیام؟"
YOU ARE READING
Poison Kiss
Fanfictionچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...