6.
از در شیشه ای استودیو داخل شد،با سر به نگهبان سلام داد و به سمت آتلیه راهی شد.همیشه زود می آمد چون طاقت نداشت در خانه بماند ولی حالا دیگر ماندن در استودیو هم داشت سخت میشد.انگار کل دنیا داشت برایش تنگ میشد و جایی برای آرامش گرفتن پیدا نمیکرد.آنچنان غرق فکر و درگیری های ذهنی خودش بود که متوجه حضور کس دیگری در آتلیه نشد.
"همیشه اینقدر دیر شروع میکنید؟!"
با صدایی که هنوز برایش ناشناس بود جلوی دفترش ایستاد و سرش را چرخاند.همان مدل دیروزی!از روی کاناپه چرمی که برای عکاسی استفاده میشد بلند شد و با همان قدمهای با وقار به سمتش راهی شد.
"شما اینجا چکار میکنید؟!"آراس حسابی یکه خورده بود.نگاهش را سرسری در آتلیه گذراند و با اطمینان از اینکه تنها هستند غرید:"گفتم بهتون زنگ میزنیم!"
چاتای در همان تیپ سیاه دیروزی اش داشت نزدیک میشد:"خب زنگ زدید!"و یک اسکن سراپایی از سر و وضع جوانک گرفت.او هم همان هودی و شلوار جین دیروزی را به تن داشت حتی پوتین های قهوه ای اش هم همان بود!
"کی؟!من...من زنگ نزدم!؟"آراس باز هم با استرس بی دلیل از نزدیکی و تنها بودن با این مرد زیبا،سعی کرد صدایش صاف و واضح باشد.
چاتای به او رسید و دست در جیب های شلوارش فرو کرد:"منم نگفتم شما زنگ زدید! مدیرکل باهام تماس گرفتند گفتند صبح زود بیام!"
آراس باور نکرد:"کو؟ببینم؟!"
چاتای با تعجب اخم کرد:"چیو؟!"
آراس طلبکارانه دستش را پیش گرفت:"موبایلتونو!"
چاتای نفسی از بینی بیرون داد و نیشخند زد.ولی چیزی نگفت.گوشی اش را از جیب شلوارش درآورد و دستش داد.آراس از این اعتماد خالصانه دستپاچه شد ولی قصد نداشت راحت از روی مساله بگذرد.از آمدن و اصرار مدل جوان برای کار مشکوک شده بود.
چاتای مثل بچه ای که اولین بار باغ وحش رفته با کنجکاوی این گربه ی وحشی را برانداز میکرد.موهای خوشرنگ که با بدسلیقگی حتی بدون شانه خوردن پشت سرش گره خورده بود و چهره ای دخترانه که ته ریشی طلایی جنسیتش را گوشزد میکرد. پوستی به سفیدی و شاید نرمیت پنبه و لبهای سرخ و قشنگی که بیشتر از هر چیزی در جسم پسرک به چشم میزد.
موبایلش رمز نداشت.انگشت کشید و مستقیم به لاگ تماسها رفت ولی حواسش به تم گوشی مانده بود.دفالت کارخانه بدون هیچ تغییری!حتی خود گوشی یک جنس ارزان قیمت و قدیمی بود ولی بطرز مرموزی تمیز و نو بود.کاملاً مسلم بود تازه مورد استفاده قرار میگرفت و قسمت لاگ یک تماس داشت!فقط یک تماس آنهم شماره ی مدیرکل!!! مرد جوان دروغ نگفته بود!

BINABASA MO ANG
Poison Kiss
Fanfictionچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...