بوسه ی سمی-قسمت نهم

116 27 6
                                    

9.

تحقیق و نوشتن متن و آپدیت کردن سایتش ساعتها وقتش را گرفته بود و شاید اگر مدیرکل با او تماس نمیگرفت حتی متوجه گذر زمان نمیشد ولی هیچ باور کردنی نبود که آقای چلیک شخصاً با او صحبت کرده بطور اختصاصی از او میخواست تهیه کاتالوگ چاتای اولوسوی را الویت کارش قرار بدهد و او حالا با اینکه وضع جسمی خوبی نداشت باید هر چه سریعتر خود را به استودیو میرساند.شاید اگر اینقدر دیر نکرده بود می توانست یک سر هم به مطب برود بلکه مثل دفعات قبل با آمپول یا دارویی بطور موقت سرحال بیاید ولی حالا دیگر حتی برای مرتب کردن ته ریشش وقت کافی نداشت. شاید بخاطر همین عجله بود که متوجه نشد و پوست فکش را برید!چیزی حس نکرد ولی با دیدن قطره خونی که از محل بریدگی روی گردنش در حرکت بود دست از کار کشید.انگار اولین بار بود خون میدید!در نظرش ترسناک ولی جالب بود!راستی چطور هیچوقت متوجه ترکیب زیبای سرخی خون با سفیدی بدن نشده بود؟!نوک انگشتش را به انتهای مسیر قطره که همچنان در حال طی کردن به سمت سینه اش بود گذاشت و قطره را برچید.ولرم و خوشرنگ می درخشید.مثل آنشب!دلش لرزید و نفسش تندتر شد.یعنی طعمش چطور بود؟!

بناگه موبایلش زنگ خورد و او را قبل از آنکه انگشتش را بلیسد بخود آورد.با عجله شیر را بست و حوله دستی را روی زخم فکش مچاله کرد.

انگین بود.

"برات خبرای توپ دارم!"

نیش آراس با هیجان باز شد:"جدی؟خب تعریف کن!"روی دسته ی مبل نشست

"نمیشه!باید ببینمت!"

"الان کجایی؟"

"هنوز تو مرکزم ولی شاید نیم ساعت بتونم به بهانه ی ناهار جیم شم"

"بگو کجا بیام؟"

"یه کافه هست به اسم evvela بیا اونجا"

"میشناسم!...میام"همان کافه ای بود که با مردک مزاحم قرار گذاشته بود.

هنوز به زنگ خوردن موبایلش عادت نکرده بود و هر بار برایش تازگی داشت.ذاتاً جز یک نفر کس دیگری نمی توانست باشد!درحالیکه قطرات آب از نوک موهایش به شانه ها و کمرش میچکید و به همه جای تن سردش می خزید،همانطور لخت و پابرهنه به اتاق خوابش برگشت و گوشی را جواب داد.

"بگو"

"طبق دستورت!باهاش حرف زدم و سفارشتو کردم!دیگه بیشتر از این نمی تونم! شک برانگیز میشه!"صدای جوان بیچاره از ناامیدی و ترس می لرزید.

"اینو من تصمیم میگیرم نه تو"لب تخت نشست و متوجه رد پای خیس خودش روی کف خاکی اتاق شد!

"نمیخوایی برادرزاده م رو ول کنی؟!منکه هر کاری گفتی کردم!"

چاتای نگاهی کوتاه به کف پاهایش نگاه انداخت.دوباره کثیف شده بودند!لعنت!با این شرایط جدید پیش آمده و اینکه هر روز مجبور بود بعنوان مدل برازنده و مرتب در آن استودیوی لعنتی حاضر شود دیگر زندگی در آن خانه متروکه و دور از محدوده شهر سخت بود و حتی حماقت حساب میشد!

Poison KissWhere stories live. Discover now