44.
سعی کرد عقب بکشد و تمام کند.می دانست نه وقتش بود نه جایش ولی تمام نیازهای وحشیانه اش اوج گرفته و متمرکز شده روی این موجود خواستنی او را تا مرحله ی دیوانگی کنترل میکرد!
"متاسفم...متاسفم..."
آراس با زمزمه ی نامفهوم چاتای،سرش را کمی کنار کشید بپرسد چه شده ولی چاتای حتی مهلت نداد بوسه قطع شود.در تعقیب دهانش،روی او خم شد و دست به شلوارش برد. چشمان آراس گرد شد و لبهایش از بوسیدن بازایستاد ولی چاتای ولکن نبود.یک بازویش را دور گردن او انداخت تا او را نزدیک خود نگه دارد و با دست دیگر دکمه های جین او را باز کرد.
آراس از روی تعجب مچ دست چاتای را گرفت و میان بوسه های بی وقفه ی چاتای نالید:"چکار داری میکنی!؟"
چاتای بجای جواب دادن،او را به سینه اش فشرد و صورتش را در گردن گرم او فرو کرد:"لطفاً آراس..."نفس عمیقی کشید و لبهایش را به این پوست نرم کشید: "جلومو نگیر" نمی خواست به آراس تجاوز کند ولی شهوت بحد مرگ تشنه اش کرده بود و اگر آراس مانعش میشد نمی دانست چکاری ممکن بود با او و تن زیبایش بکند!
قلب آراس از لحن زورگوی چاتای لرزید و نفس او هم برید!"اما...اما آخه..." دست چاتای را درون لباس زیرش حس کرد و سعی کرد خود را عقب بکشد: "چاتای...یه لحظه..."
چاتای بازویش را شل کرد و سرش را بالا آورد:"نترس!مواظبم!"
آراس خیره به چشمان سرخ چاتای که مثل گرگی در کمین تیز و تشنه نگاهش میکرد لبخند خجلی به لب آورد:" بذار کمکت کنم"و دستهایش به سمت شلوار او دراز شد.
دوباره که تنها شد، جای خالی تخت روی سینه افتاد و صورتش را در بالشی که عطر سر پدرش را گرفته بود فرو کرد.نمی توانست اتفاقات لحظه ی قبل را درک کند. نمی خواست باور کند.بهرحال نمی توانست وگرنه از خوشحالی دیوانه میشد ولی چه دلیل دیگری برای آن بازوهای تنگ و آغوش گرم پدرش داشت؟یا آن زمزمه های عاشقانه؟این یعنی اونر هم نسبت به او احساسات متفاوتی داشت؟ متفاوت از پدر و پسری؟پس اشتباه نکرده بود.او پدر واقعیش نبود وگرنه از شخصیت دکتر ارکان بعید بود چنین آدم رزلی باشد که به پسر خود چشم دیگری نگاه کند.
اینبار به پشت غلت زد و به سقف خیره شد.ضربان قلبش را میشنید.مثل طبل
به پرده ی گوشهایش ضربه میزد و نفسش چنان سخت در می آمد که سینه اش را بالا پایین میکرد.بعد چه؟قرار بود چه شود؟دوباره چطور روبرو شوند؟اصلاً چرا رفت؟کجا رفت؟
دوباره حرکت کرد.این دفعه نیم خیز شد و خیره به راهرو از در باز مانده ی اتاق صدا کرد:"بابا؟کجا رفتی بابا؟برگرد لطفاً...اونر!؟"
YOU ARE READING
Poison Kiss
Fanfictionچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...