52.
"بنظرم بهتره دیگه بری"
اونر در جواب ساکت ماند. نمی توانست دلیل این کینه ی آراس را درک کند.
آراس با گوشه ی چشم نگاهی به هیکل بی حرکت دکترش انداخت:"دیگه چیزی برای گفتن نمونده!"و دوباره رو به جلو کرد و با خودش غر زد:"من از همه بیشتر برای پیدا کردنش مشتاق بودم و از همه ی شماها زودتر دست به کار شدم! قبول دارم نوشتن وب کار احمقانه و بی فایده ای بود ولی تنها و بهترین روشی بود که به ذهنم زده بود"
اونر برای برطرف کردن سوتفاهم گفت:"تو بازم باید تحت درمان قرار بگیری! نمیتونم اینطوری ولت کنم!"
"درمان یا کنترل؟!"آراس نیشخند به لب دوباره نگاهش کرد.
اونر تکانی خورد و روی مبل جلو آمد:"اینم تنها کاری که از دست من برمیاد! لااقل تا ولاد رو پیدا کنیم و شاید با کمک بافت خون اون بتونم دارویی برات بسازم"
لحن تندش آراس را سرجا نشاند.آه کشید:"میدونم ولی من دیگه نمیخوام اینطور ادامه بدم!"
"پس میخوایی چیکار کنی؟"و از زور نگرانی طعنه زد:"خون خودتون بخوری؟!"
آراس با جدیت رو به او کرد و اونر تازه متوجه زخم گونه اش شد که بسته شده بود!
"لااقل از خوردن خون دوستام که بهتره!"آراس نیشخند زد.اونر باور نکرد آراس بویی از قضیه خون دادن او برده باشد ولی آراس بعد از چند ثانیه مکث که به اونر فرصت دفاع داده بود اضافه کرد:"چرا باید چنین فداکاری در حق من میکردی؟"
اونر مطمئن شد و با دهان باز خنده ای کرد:"از کجا فهمیدی؟!"
آراس هم با این حرف مطمئن شد درست فهمیده و دهانش را کج کرد:"یهو وسط روز توی مطب خون پیدا میکردی...وقتی من بخودم میومدم تو ضعف میکردی و... البته جای سوزن ها روی ساق دستت هم نشونه ی کافی بود!"
اونر به نوعی از برملا شدن رازش خوشحال شد اما نگران برخورد بعدی آراس بود.شخصیت آراس غیرقابل پیشبینی بود.
"انتظار داشتی چکار کنم؟اجازه میدادم کسی که برام عزیزه بمیره؟"
نگاهشان بهم قفل شد و سکوتی معنادار، صحبتشان را موقتاً قطع کرد.
کیوانچ قبل از نوشیدن، از بالای استکان به چاتای خیره شد تا ببیند اگر توانست الکل بنوشد ادامه بدهد وگرنه نمی خواست قبل از او مست کند و چاتای بیخبر از نگرانی کیوانچ مایع تلخ را سر کشید و از تندی اش تک سرفه ای زد:"قبلاً هم خورده بودم ولی این بنظر قوی تر میاد"
کیوانچ با خیال راحت جرعه ای چشید:"نمی دونستم امتحان کردی!"
چاتای استکان خالی را کنار بطری گذاشت:"همین اواخر...که وارد شهر شدم"

ESTÁS LEYENDO
Poison Kiss
Fanfictionچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...