59.
از کیسه خون یک گیلاس پر کرده بود تا با تصور اینکه شراب قرمز است بتواند بنوشد.حالا دیگر برای زنده ماندن و زندگی کردن دلیلی مثل چاتای داشت.قول داده بود و میخواست تا میتواند سر قولش بماند اما مسلم بود روز به روز حتی ساعت به ساعت وضعیت او تغییر کرده بیشتر به هیولایی که او را به این بیماری دچار کرده بود شبیه میشود.یا اگر روزی نیاز او تا حد کشتن انسانها و نوشیدن خونشان پیشرفت کند چطور می تواند هویت و شرایطش را مخفی نگه دارد؟اگر چاتای متوجه وضعیت او بشود چه؟هنوز هم می تواند چنین عاشقانه به او وابسته بماند و او را اینطور دوست داشته باشد؟
گیلاس را با اکراه به لبهایش نزدیک کرد.نمیتوانست بخودش دروغ بگوید.دیگر چندشش نمیشد و حتی هوس نوشیدن بیشتر درسر داشت.همین خود نشان میداد چه شخص خطرناکی شده است.گیلاس را بلند کرد و نصفش را در دهانش خالی کرد ولی عطشش چنان ناگهانی شدت گرفت که ادامه داد و یک نفس همه را نوشید.چند قطره از گوشه لبهایش سرازیر شد و بدون آنکه حتی بیاد داشته باشد خون نوشیده است مثل هر نوشیدنی دیگر با پشت دست لبهایش را خشک کرد ولی روی دستش رد عریض و سرخی افتاد و دوباره به او تلنگر زد.مشکل فقط فهمیدن چاتای یا هر کس دیگری نبود.با این تشنگی مداوم که با وجود سیر کردن شکمش باز هم شدت میگرفت بعید نبود به اطرافیانش خصوصاً چاتای صدمه بزند. همین ساعتی قبل در حین عشقبازی کم مانده بود گردن او را گاز بگیرد و از آن شاهرگ تیر کشیده شده اش خون بمکد!با خشم گیلاس را روی کابینت پرت کرد و خود را روی صندلی رها کرد. گیلاس به پهلو افتاد و بعد از یک غلت دایره وار سقوط کرد و کف زمین به خورده شیشه تبدیل شد.
حیفش می آمد سیگار جدیدش را خاموش کند.به چاتای با اشاره تعارف کرد ولی چاتای چنان در خود غرق بود که حتی نگاهش نکرد.کیوانچ میدانست از این لحظه به بعد هر کلمه ی اضافی یا حتی حضورش چقدر میتواند مزاحم باشد پس این سیگار را هم به نیمه نرسیده کنار بقیه دفن کرد و از جا بلند شد:"بهتره تنهات بذارم!"
ذاتاً حرف دیگری برای زدن نمانده بود.از این به بعدش تصمیم با چاتای بود چکار بکند. همچنان کورکورانه به عاشقی ادامه بدهد یا نقطه ی پایانی به این داستان شوم بگذارد.
تا از پشت مبلها خارج شد چاتای بالاخره لب باز کرد:"من...میرم!"و همانطور نشسته بزور دست در جیب شلوارش کرد:"بابت همه چی ممنونم"
کیوانچ سرجا میخکوب شد:"چی؟کجا میری؟دیونه شدی؟!"
چاتای کلید خانه ی کیوانچ را درآورد و روی میز شیشه ای گذاشت:"دیگه راحت نیستم!"
او هم بلند شد:"درکم کن!"و نگاهش کرد.در عرض یک ساعت چقدر چهره ی دوستش شکسته شده بود.
YOU ARE READING
Poison Kiss
Fanfictionچشمانش را از لذت چیزی که حتی نمی دانست چیست بست و لبهایش را بر برآمدگی کوچک و ضربان داری که او را برای دریدن،چشیدن و مکیدن وادار میکرد چسباند. چه حس خوبی داشت حتی اگر چه نمی توانست بخورد! بناگه دست گرمی دست سرد او را گرفت و ناله ی عاشقانه ای شنیده ش...