•REASONS•

161 38 275
                                    

دَلایِل

3 YEARS AGO:

روز‌ها از آمدن زین، به دخمه‌ی کوچکِ پسر خسته می‌گذشت. زخم کمی عمیقش در حال پیوند خوردن با پوست دور افتاده‌اش بود.
زین، با شنیدن صدای خنده‌های پسر، چشم‌هایش را باز و به در باز نیمه باز، نگاه کرد . آرام از روی تخت بلند شد و کنجکاو، از لای در، به پسر که با مردی نسبتا جوان و قد بلندتر از خودش، در انبار مشغول صحبت کردن بودند، خیره شد. فاصله‌شان کم بود و نگاه‌هایشان، مرز رابطه دوستی را رد کرده بودند.
اخمی کرد و با پای سالمش در را باز کرد. دست به سینه‌ ایستاد و طلبکارانه به آن دو خیره شد.

×هری، مهمونت...

مرد جوان، دستپاچه با انگشت سبابه‌اش زین، که هنوز ماسک بر روی صورتش بود، اشاره کرد.
هری، با لبخندی خجول از روی شانه‌ای به زین نگاه کرد و گونه‌اش را خاراند.

+متاسفم زک، صدای ما بیدارت کرد؟

زین، به درگاه در تکیه داد و چپ‌چپ به مرد جوان، نگاه کرد.

-آره هرح، باید صدای خنده‌ات رو وقتی یک مریض داخل اتاقته، کنترل کنی!

مرد جوان، با تعجب به هری نگاه کرد و با چشم‌هایش از او توضیح خواست.

+دنیس، این همون مردیه که بهت گفتم.

هری سریع گفت و چند قدمی به سمت زین برداشت؛ دستش را روی شانه‌ی زین گذاشت.

+متاسفم! حتما گرسنه‌ای، نه؟ الان برات نهار میار...

-هرح، این مرد، دوستته؟

زین، آرام و ملایم، زمزمه کرد و از گوشه‌ی چشم، دنیس را که با تلفن همراه‌اش ور می‌رفت، پایید.
طی این چند روزی که در اتاق کوچک هری بود، متوجه شده بود که پسر، هیچ دوستی ندارد و کاملا تنهاست. هری، پر حرف بود و درمورد همه چیز صحبت می‌کرد، اما به این موضوع حتی اشاره‌ای هم نکرده بود و این دلیل اصلیِ کنجکاویِ زین بود.

+آم...دنیس خوب....میشه بعدا راجبش حرف بزنیم، زک؟ لطفا!

هری، ملتمسانه به زین نگاه کرد و دستگیره در را با دست چپش گرفت.

+بهتره بری تو و استراحت کنی. من برات نهار میارم.

دست پاچه، زین را آرم، کمی به داخل هل داد و در را محکم بست.
زین، با تعجب به در بسته خیره شد. ماسکش را کمی بالا زد و دستی به صورتی کشید.

چرا اصلا باید اهمیت می‌داد؟
هر کسی بود که بود، او فقط باید منتظر می‌ماند تا جک‌ دنبالش بیاید. در هر صورت، وقتی از این آشغال‌دونی بیرون برود، هرگز برنمی‌گردد!

•SOUR DIESEL•Where stories live. Discover now