•دُروُغ•
زندگی، دقیقا انسان را در راهی قرار میداد که میدانست او، از آن هراس دارد.
زندگی، انسان را در اتاقی محبوس میکرد که هیچ راه فراری به جز مرگ نداشت.
زندگی، همیشه خواهان این بود که قدرتش را به رخ بکشد.
قدرتی که هیچکس، نمیتوانست با او مقابله کند یا او را تغییر دهد.
به جز...دروغ! دروغی که زندگی را آنطور که انسان خیال میکرد، نشان میداد.
انسانها دروغ میگفتند که زندگی را برای خود، آن طور که میخواستند، جلوه دهند.
انسانها دروغ میگفتند چون همه میخواستند حرفهای دروغ را بشنوند.
انسانها دروغ میگفتند چون هیچکس نمیخواست حقیقت را بداند.
اما چرا دروغ از نظر خیلی از انسانها درست نبود؟
چرا فقط انسانها نمیتوانستن راحت بدون مرتکب شدن به گناه، زندگی خود را طوری که در خیالشان است، جلوه دهند؟
چرا نباید دروغ گفت در صورتی که حقیقت هیچ سودی ندارد؟تمام این کلمات، مانند امواجی خستگی ناپذیر در ذهن هری، پیچ و تاب میخوردند.
نور ماه، از میان مولکولهای شیشهای پنجره، به داخل میتابید.
آهی زیر لب کشید. او فقط داشت مثل همیشه وجدان، روح و مغزش را فریب میداد.
او خودش، به خودش دروغ میگفت. چیزی که از بَدوِ تولد، آموختهبود.دروغ بگو تا، درس بخوانی!
دروغ بگو تا، دوست داشته باشی!
دروغ بگو تا شب، راحتتر بخوابی!
دروغ بگو تا، گرسنه نمانی!
و دروغ بگو تا، نمیری!انسانها دروغ گفتن را به یکدیگر میآموختند، اما، به یکدیگر میگفتند که استفاده از آن، خطاست!
پس چرا آن را میآموختند؟ چرا یکدیگر را مجبور میکردند که حقیقت را نگویند؟
اصلا، کسی در این سیاره وجود داشت که در طول زندگیاش هرگز دروغ نگفته باشد؟!-اگه هم باشه، تعدادشون انگشت شماره!
هری، زیر لب زمزمه کرد و روی تخت نشست. به در سفید رنگ نگاهکرد. با تمام این منطقهایی که برای روحش آورده بود، توانسته بود آن را قانع کند؟
خودش هم نمیدانست. اینها همیشه حرفهایی بودند که برای قانع کردن روحش، موقع هر ماموریتی، به خودش میگفت.
دروغگوها دنیا را پر کرده بودند، چرا نباید او یکی از آنها باشد؟
اما او، همیشه میخواست تک باشد! متفاوت باشد! پاک باشد!
مانند آنه، جما و آب زلالی که از روی گل و لای، سنگ و لاخها میگذشت، اما همچنان، صاف و پاک بود.
اما این سرنوشت او بود....- و چه کسی میتونه از دست سرنوشت فرار کنه؟
شانهای بالا انداخت و نفس عمیقی کشید. بلند شد و از اتاق خارج شد.
نور زرد رنگ آباژور روی کاناپههای نسکافهای میتابید.
به سمت آشپزخانه رفت.
BINABASA MO ANG
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...