•نیکُول•
1 Week Later:
دانههای کوچک برف، به شیشه پنجره ساختمانهای بلند میکوفتند.
نیویورک جامهی سفید بر تن کرده بود و آسمان و ابرها، خیال دل کندن از آن دانههای سفید را نداشتند.
آسمان خاکستری شهر، گواه از این میداد که خورشید، در تعطیلات زمستانهی خود، عیش میکند.
هوا، هر لحظه سردتر و سرعت بارش برف، هر لحظه بیشتر میشد.نیکول، کلاه کاپشنش را روی موهای بلوندش گذاشت و زیپش را بالاتر کشید.
گونهها و بینیاش از سوز سرمای زمستان، سرخ شده بودند و با هر دم و بازدم، بخارهای سپید در هوا میرقصید.
تلفن همراهاش برای هزارمین بار در جیبش لرزید و بیاعتنا به تماسهای مکرر جاستین، وارد برج شد.
لابی، گرم بود و برفهای نشسته روی کاپشنش را به قطرات آب، مبدل میکردند.
رو به روی آسانسور کوچک ایستاد و دکمه نقرهای رنگش را فشرد؛ بعد از باز شدن در، وارد شد و طبقه 7 رو فشرد.
به سمت آیینه برگشت و دستی به موهایش کشید.
رنگ جدید موهایش کمی برایش نا آشنا بود.
لبخندی زد و دستهای یخ زده اش را درون جیبش فرو کرد.با باز شدن آسانسور، به داخل لابی طبقه پا گذاشت و جلو در قهوهای خانهاش ایستاد.
کلید را درون قفل چرخاند و در با صدای همیشگیاش باز شد.
وارد خانه شد و در را پشت سرش کوبید.بوی قهوه و پنکیک سوخته نیشخندی بر روی لبهای سرخش کاشت.
به سمت نشیمن رفت و کاپشن خیسش را روی کاناپه سفید پرت کرد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت.-صبح بخیر!
با لبخند گفت و به اپن تیکه داد.
جاستین ماهیتابه سوخته را درون سینک پرت کرد و با حرص به نیکول نگریست.+هیچی تو خونه نداریم!
با حرص غرید و دست به سینه به نیکول خیره شد.
هودی آبی آسمانی و شلوار سفید پشمی به تن داشت که لکههای کاکائو، شیر و آرد روی آن خودنمایی میکردند.
دوباره آن پسر، در نبود او، همه چیز را به هم ریخته بود.نیکول، نیشخندی زد و بر روی اپن، چهار زانو نشست.
-همونقدریم که داشتیم سوزوندی.
نیکول با لحنی شیطانی گفت و به جاستین، که با خشم به او نگاه میکرد، بیاعتنایی کرد.
+چرا هر چقدر تماس گرفتم جواب ندادی؟
و دوباره آن سوالهای و نگرانیهای همیشگی!
جاستین، هرگز از اینها دست خواهد کشید.
حتی اگر نیکول، هزاران بار به او گوشزد کند که باید این عادتهای کودکانه را کنار بگذارد.
YOU ARE READING
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...