•خیانَت•
ZAYN:
8 YEARS AGO:
با صدای زنگ سرسام آور ساعت نقرهای، کمی تو جام غلت زدم و نالهای از سر کلافگی کشیدم.
+خاموشش کن!
لویی، که روی قالیچه وسط اتاق، خوابیده بود، سرش رو کمی کج کرد و با خشم غر زد.
کمی خودم رو به سمت لبه تخت کشیدم و پام رو به میز کنار تخت نزدیک کردم و به ساعت کوبیدم که روی زمین افتاد و صدای گوش خراشش ساکت شد.
پتو رو تا روی صورتم کشیدم. دوباره غلتی زدم که راحتتر بتونم بخوابم اما، آقای جاشُوای عزیز، هرگز نمیذاره ساعت خواب کسی توی عمارتش، از ساعت 11 ظهر بگذره!
در اتاق سریع باز شد و صدای غرغرهای جاشوا، دوباره صدای نالههای من و لویی رو درآورد.
×بلند شین، بلند شین، بلند شین...
و همین طور این جمله رو تکرار میکرد و دور اتاق میچرخید. تنها زمانی این ساعت پر سر و صدا ساکت میشد که ما بیدار شده باشیم، کارامون رو انجام داده باشیم و منتظر جلو در اتاق بایستیم تا با ایشون، برای صرف صبحانه، به طبقه پایین بریم.
لویی، روی زمین نشست و با چشم دنبال چیزی برای گرفتن گوشهاش بود.
+محض رضای خدا، خفه شو!
لویی، جیغ زد و با دو به سمت سرویس بهداشتی رفت.
جاشوا برای لحظهای کوتاه ساکت ایستاد و دست به کمر به من نگاه کرد. کمی به سمتم خم شد و با یک تای ابروی بالا رفته، وارسیم کرد.×قرار نیست تخت رو ترک کنید آقای مالیک؟
دندانهام رو، روی هم ساییدم و از تخت پایین اومدم و شل ایستادم که دوباره، صدای آزار دهنده جاشوآ بلند شد.
سریع به سمت کمد رفتم و لباسهای خودم و لویی رو، بیرون کشیدم. لباسهام رو تنم کردم و سریع از اتاق زدم بیرون.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سالن غذا خوری رو ترک کردم و به سمت صداهایی که از سمت پذیرایی به گوش میخورد، رفتم.
جاشوآ، روی مبل خاکستری مورد علاقهاش نشسته بود؛ یک پاش رو روی پای دیگهش انداخته بود و با انگشتهای گمشده در دستکش چرمش، بازی میکرد.
یک مرد نسبتا مسن، با پسری تقریبا همسن من، رو به روی جاشوا، روی مبل نشسته بودند. مرد، بیوقفه صحبت میکرد و پسر کنار دستش، بیحس، به رو به روش خیره بود.
YOU ARE READING
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...