•I LOVE YOU•

246 31 180
                                    

•مَن دوستِت دارَم•

MIKAELA:
2 YEARS AGO:

جلوی در سفید اتاق ایستاده بودم. کوله‌ی برزنتی‌ِ خالیِ روی دوشم، مثل یک بار اضافه از شونه سمت راستم آویزون بود.
اون برگشته بود. یک هفته‌‌ای می‌شد که به نیویورک برگشته بود. نیازی به دیدن ریخت یخ‌زده‌ش نداشتم؛ فقط مثل همیشه برای توپیدن بهش و جمع کردن وسایلم اینجا بودم. مثل همیشه اومدم که برم؛ کاری که توش خِبرَم.
اون به حرفم گوش نداد و هیچ اهمیتی برای چیزایی که گفته بودم قائل نشد. الیژا برای اولین بار کاری که دوست داشت رو کرد؛ این، آزارام می‌داد.
از بچگی، وقتی که یاد گرفت چطور راه بره، غذا بخوره، حرف بزنه و بازیگوشی کنه، من کنارش بودم. اون، با من بزرگ شده و مطیع من بود اما این سرکشیش بدجور روی مغزم وزنه انداخته و اذیتم می‌کنه.
در رو با ضرب باز کردم و به چهره متعجب ویکتور که با تابی شل و طرح‌دار تن لختش رو می‌پوشوند، نگاه کردم.
معذب لبخندی زد و دستی به بازوهای پر از تتوش کشید.

×سلام ارباب جوان.

سرش رو پایین انداخت و آروم و با خجالت گفت. سری تکون دادم که به سمتم اومد تا از کنارم رد شه و این اتاق بو گندو رو ترک کنه.

-سم حمام رو آماده کرده، دوش بگیر‌. ال نمیتونه خودش رو نگه‌ داره تا کل هیکلت رو به گند نکشه.

همین‌طور که به سمت کمد بلوطی می‌رفتم، گفتم و از روی شونه، خونسرد نگاهش کردم. به سر تا پاش نگاهی انداخت و بعد با لبخندی قدرشناس، سریع سر تکون داد.

×ممنون از لطفتون، ارباب میکا.

سرش رو کمی خم کرد و در آخر در رو به آرومی بست.
در کمد رو باز کردم و یکی‌یکی لباس‌های انگشت شمارم رو مرتب داخل کوله بزرگ، چپوندم.

+بهم خوش آمد نمیگی، مِکوآل؟

الیژا با خستگی، بی‌حالی اما با لبخند گفت. از روی شونه بهش که روی تخت به شکم افتاده بود و باسن و کمرش از کام ویکتور خیس شده بود، نگاه کردم. روم رو ازش برگردوندم و دوباره مشغول کارم شدم.
اون بزرگ شده بود؛ اونقدری که باتم کسِ‌ دیگه‌ای به جز من توی سکس باشه. باید بابتش خوشحال باشم که دیگه نیازی به من نداره، اما نیستم. در حال حاضر هیچ کس به من نیازی نداره و کاملا مثل یک تیکه آشغال دور انداخته شدم؛ بی‌مصرف و بلا استفاده.

-باهات خداحافظی نکردم که الان بهت خوش آمد بگم.

کاملا به سمتش برگشتم و دست به سینه بهش خیره شدم.
گونه سمت چپش که روی تخت فشرده شده بود، باعث شده بود لب‌هاش جمع شه و یکم سخت بتونه حرف بزنه. هومی گفت و پلک‌هاش رو آروم روی هم گذاشت.

+پودینگ، ازدواج کار درستی بود.

با جدیت گفت و خسته نگاهم کرد. آهانی گفتم و دوباره بهش پشت کردم.

•SOUR DIESEL•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora