•STRESS•

245 74 330
                                    

فِشارِ عَصَبی

*پای نیک چطوره بیب؟

-تو به من اعتماد نداری؟

نیشخند صدا داری زد و با طعنه گفت:

*تو اینو خوب میدونی که من به هیچکس اعتماد ندارم. حرف اصلیت رو بزن استایلز.

سری از روی عادت تکون دادم و به سقف حموم نگاه کردم.

-من میخوام بدونم که، چرا دنیل سور دیزل رو می‌خواست؟

*جوابش روشنه، چون من ازش خواستم.

نفسم رو باصدا از بین لبام، بیرون دادم و با حرص گفتم:

-اما اون مُرد!

*همه یک روز می‌میرن، حتی تو!

-تو دنیل رو فرستادی چون فکر میکنی من نمیتونم سور دیزل رو بگیرم؟

قهقهه‌ای زد و این قهقهه مقدمی‌ای برای کلمات بی‌رحمش بودن:

*تو باهوشی!

تنفر، هر لحظه بیشتر بهم غلبه می‌کرد و من با فشردن پلک‌هام به هم و گاز گرفتن لبم، سعی می‌کردم خاموشش کنم. اگر فقط کلمه‌ای اشتباه از بین لب‌هام بیرون می‌اومد، اون همه چیزم رو نابود می‌کرد.

-تو میخواستی من رو بکشی؟

*من هیچ وقت تو رو نمیکشم هری.

-اما من هم توی اون ماشین لعنتی بودم!

با حرص غریدم.

*باید بهت یادآوری کنم که چه چیزایی پیش من داری؟

با بی‌اعتنایی گفت.

-متاسفم قربان.

*گویا نیک خوبه. امیدوارم عمل خوبی داشته باشه.

و بعد از گفتن سریع این کلمات، تماس رو قطع کرد.

لباس‌هام رو در آوردم و به سمت وان رفتم. شیر آب رو بستم و وارد وان شدم.

شاید آب گرم، التیامی بود برای خستگی‌هام، برای کثیفی جسم و روحم.
اما این بازی‌ای بود که شروع کننده‌ش من نبودم، ولی پایان دهنده‌ش من بودم.
این آخرین بازیه که توش نقش دارم. من باید خودم رو نجات بدم.
من باید، زندگیم رو نجات بدم با گرفتن سور دیزل.

••••••••••••••••••••••••••••••

از حموم بیرون اومدم و روی تخت دراز کشیدم. ملحفه رو تا روی شونه‌هام کشیدم و به پرتو‌های نور خورشید، که از پشت پنجره به چشم‌هام بی‌تابید بی‌محلی کردم. بلاخره تونستم به چیزی بی‌محلی کنم بدون ترس از عواقبش.
به شکم خوابیدم و سرم رو توی بالشت فرو کردم.
خستم و حتی آب گرم هم این خستگی رو از بین نبرد.

•SOUR DIESEL•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora