•هانا•
Present:
زین، نفسش را محکم بیرون داد و دستی به صورتش کشید.
آن صداهای گوش خراش درون ذهنش، حتی برای لحظهای کوتاه هم، خاموش نمیشدند.
او قدرتمند بود، اما نه به اندازهای که بتواند تک تک انسانهای اطرافش را از آسیبهای جهان نجات دهد.سرش را به شیشه دودی بخار گرفته تکیه داد.
تمام فضای بیرون پنجره محو بودند و هیچ چیز جز رنگهای درهم پیچیده به چشم نمیخورد.-برو به اردوگاه.
زیر چشمی به راننده نگاهی انداخت و بعد چشمهایش را آرام بست.
-وقتی رسیدیم بیدارم کن.
از پشت دندانهایش غرید؛ کمی در جایش جا به جا شد و در تمام مدت آرزو میکرد که آن کابوس قدیمی،
دوباره به سراغش نیاید.
ولی کابوسها، هیچ وقت از تو دستور نمیگرفتند. آنها میآمدند، تو را به مرز جنون میرساندند و بعد،
ناپدید میشدند.
و تو میماندی با روحی مملو از زخم؛ زخمهایی که هیچ گاه، محو نمیشدند.•••••••••••••••••••••••••••••••••••••
18 Years Ago:
+هی! زیزی؟
زین، چشمهایش را باز کرد و به دختر کوچولوای که سرش را از زیر تخت بیرون آورده بود، نگریست.
(زین توی زمان حال، 28 سالشه😁)-هانا! تو اینجا چیکار میکنی؟
با تعجب پرسید و هراسان، اتاق را از نظر گذراند.
+من...من...زین!
هانا، سریع از زیر تخت بیرون آمد و خودش را بغل زین پرت کرد.
+سارا، الی و همهی بچهها رفتن.
با بغض گفت و صورتش را درون لباس زین مخفی کرد.
زین، دستش را درون موهای قرمز هانا فرو کرد و یواشکی خمیازهای کوتاه کشید.-تو باید برای اونها خوشحال باشی. اونها حالا صاحب یک خانوادن و شادن.
با مهربانی گفت و هانا را از آغوشش بیرون کشید.
با شستش اشکهای زیر چشم هانا را پاک کرد و لبخندی دندان نما، به آن چشمهای آبی، هدیه کرد.-پس گریه کردن رو تموم کن هانا. حالا هم برو، اگه کسی تو رو اینجا ببینه برامون دردسر میشه.
هانا، سری تکان داد و چند قدمی عقب رفت. نفسی عمیق کشید و از روی شانه به زین، که از تخت پایین میآمد نگاه کرد.
+تو دروغ گفتی زین! امروز هم هیچ کس من رو دوست نداشت!
با اخم گفت و دوان دوان، از خوابگاه پسران خارج شد.
YOU ARE READING
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...