•اِعتِراف•
تمام نیویورک با پتویی سفید رنگ پوشیده شده بود. از آسمان خاکستری شب، دانههای کریستالی برف روی زمین فرود میآمدند.
هری، بیشتر در خودش جمع شد و نفسی عمیق کشید. نفسش، با لباس خاکستریاش، درون هوا محو شد.
به درختهای بزرگ عمارت مالیک، که لباسی سپید بر تن کرده بودند، نگاه کرد.قفسه سینهاش قلبش را میفشرد.
احساساتش، مچاله شده بودند و قلبش محکم میتپید.وقتی کریسمس از راه رسید، راب و کت، جاس و نیک، یکدیگر را در آغوش گرفتند و احساساتشان را اعتراف کردند؛ این که چقدر یکدیگر را دوست دارند و با یکدیگر زندگیشان بینهایت وصف ناپذیر شده است.
اما هیچ کس نبود که به او بگوید، زندگیاش را زیبا کرده.
هیچ کس نبود که به او بگوید دوستش دارد.
و هیچ کس نبود که به احساساتش گوش دهد.زین، بیاعتنا به او گوشهای نشسته بود و نوشیدنی مینوشید.
او، حتی کریسمس را به هری تبریک نگفته بود!انگشتان رنگ پریدهاش را روی صورتش کشید تا آن قطرات بلوری را از روی گونههایش پاک کند.
چشمهایش را بست و سرش را به صندلی تکیه داد.×حالت خوبه؟
کت دستش را روی شانه هری گذاشت و صمیمی پرسید.
هری، چشمانش را آرام باز کرد و لبخندی ملیح زد.-خوبم.
هری با لبخند گفت و به کت، که کمی تپلتر شده بود، نگریست.
×خوبه، شام حاضره.
کت گفت و دستانش را درون جیب کاپشنش فرو برد.
هری سری تکان داد و پشت سر کت، داخل عمارت شد.
پتو را روی مبل انداخت و به سمت میزنهارخوری، جایی که همگی مشغول خوردن شام بودند، رفت.روی یکی از صندلیها نشست و درون بشقاب سفید رنگش، کمی بوقلمون گذاشت و با حرص شروع به خوردنش کرد.
=هز، الان خفه میشی! آروم پسر!
نیک با خنده گفت و به هری خیره شد. هری با حرص به نیک نگاه کرد و دوباره مشغول خوردن غذائش شد.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
×بس.......کُ.....ن! کمک!
جاس دوباره از بین خندههایش بریده بریده فریاد زد و تلاش کرد خودش را از زیر دستهای نیک که روی پهلوهایش میرقصیدند، بیرون بکشد.
نیک زبانش را بیرون آورد و بیاعتنا پهلوهای جاس را قلقلک داد.
ESTÁS LEYENDO
•SOUR DIESEL•
De Todoو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...