•سَرگَرمیم شُو•
زین به سمت بار قدم برداشت و یک بطری ویسکی رایل ریزرو از قفسه برداشت. محتوای داخل بطری را در یک جام خالی کرد و نوشید. طعم وانیل و تنباکو با سرعت، تمام وجودش را در برگرفت و نیشخندی بر صورتش کاشت.
به جک، که در گوشهای از عمارت ایستادهبود، نگاهی کرد و روی مبل تک نفرهی کنار بار، نشست.
ذهنش تاریک و درحال نوشتن سرنوشتی برای آن پیرمرد بود.
ویلیام، چگونه جرات بیان آن سخنان را داشت؟
او حق دخالت در زندگی زین را به هیچوجه نداشت، اما اون اینکار را کردهبود.زین، نفس عمیقی کشید و تمام کربندیاکسید موجود در ششهایش را به بیرون فرستاد.
ویلیام ولت، یک مرد کاملا گستاخ بود که در هرچیزی دخالت میکرد. اما زندگی زین، هرچیزی نبود. هیچکس حق دخالت در زندگی زین را نداشت. او یک پادشاه قاچاق بود و کارش را به درستی بلد بود.
چه کسی جرات داشت به او امر و نهی کند؟
چه کسی جرات داشت به او بگوید که برای زندگیاش باید چه کاری انجام دهد؟
یقیناً، هیچکس.
اما حالا ویلیام ولت، با کار امشبش این را نقض کرده بود و جزایش چه بود؟" مرگ "
ذهن زین، فریاد زد و زین لبخندی شیطانی زد.
-امشب یک نفر منتظر ماست جک. نباید وقت رو هدر بدیم. زود باش، بیا با فرشتهی مرگ به استقبالش بریم.
زین درحالی که از روی مبل برمیخاست، با لبخند گفت. جک، به رئیسش لبخندی زد و گفت:
+حتما رئیس، با کمال میل. چه وسایلی لازم دارید؟
-تمام وسایلی که لایق یک آدم بیارزشِ. وسایلی که برای کشتن، هزار بار میکشه و زنده میکنه.
جک لبخندی زد و گفت:
+چند نفر و آماده کنم رئیس؟
زین همینطور که قدم میزد رو به جک گفت:
-5 نفر کافیه.
جک سری تکون داد و از عمارت خارج شد. زین لبخندی زد و جامش را، روی میز گذاشت.
-منتظر سرنوشتت باش ویلیام ولت.
زیر لب زمزمه کرد و با لبخند دستی میان موهای بِلُندش کشید.
•••••••••••••••••••••••••••••
ویلیام: +مالیک! تو اینجا چیکار میکنی؟
ESTÁS LEYENDO
•SOUR DIESEL•
De Todoو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...