•خاطِرِه•
سوار ماشین شدم و با فاصله کنار زین نشستم.
نمیتونستم لبخندم رو جمع کنم. من عاشق بیرون رفتن بودم و بلاخره بعد از ماهها دارم به مکانی به جز پاساژ میرم.زین، شلوار جین تنگ مشکی و یک تیشرت سیاه به همرا یک بادی سبز لجنی پوشیده بود.
پاییز بود و هوا کم کم رو به سرما میرفت. یکی از دکمههای پیراهنم رو بستم و پالتو بلندم رو مرتب کردم.-ممنون.
با لبخند به زین نگاه کردم که توی دنیای گوشیش غرق بود و اصلا اعتنایی به حرف من نکرد.
خوب، ضایع شدم!+هوم.
زین زیر لب زمزمه کرد. حداقل تشکرم رو شنیده.
سری تکون دادم و پشت شیشههای دودی، به ساختمانهای کوتاه و بلند نگاه کردم.
هوا تاریک شده بود و نورهای ساختمانها، مغازهها و... نیویورک رو روشن کرده بودند و اینها نشوندهندهی زنده بودن نیویورک بود.
نیویورک با تمام برجها و آسمانخراشهای بلند و تاریکش، هنوز پا برجا بود و هر روز، موقع طلوع آفتاب، جنب و جوشش رو از سر میگرفت اما با تمام زیباییها، این شهر تنگ و تاریک بود.نیویورک برای من یک شهر، یک محل زندگی و یک خونه نبود؛ بلکه نیویورک فقط یک زندان بود، برای آدمهایی مثل من.
آدمهایی که باید تمام تلاششون رو میکردن تا خانهای کوچک، توی پایینترین منطقهی نیویورک، برای خودشون داشته باشن.ماشین، جلوی یک رستوران شیک ایستاد.
آخرین باری که به رستوران رفته بودم، روز تولد آنه بود.
من و جما، از چند ماه قبل، برای تولد مامان برنامهریزی کرده بودیم تا یک تولد به یاد موندی براش تدارک ببینیم.
هیچوقت اون لبخند زیباش، که از روی غافلگیری بود رو فراموش نمیکنم.دستم رو سمت در بردم تا پیاده شم.
+پیاده نشو، من اینجا کار دارم.
زین همینطور که از ماشین خارج میشد، گفت. با تعجب نگاهش کردم که سرشو داخل ماشین آورد و با بیتفاوتی گفت:
+توی ماشین بمون.
و در رو محکم بست و به سمت رستوران رفت.
پس مالیک من رو برای این بیرون آورد چون خودش کاری داشت.
باید فکرشو میکردم؛ زین حاضر نیست وقتشو در اختیار هیچکس بذاره.با حرص سرمو به صندلی جلو تکیه دادم و چشمامو بستم.
چرا انقدر سریع برای همه چیز ذوق میکردم؟
چرا انقدر شکننده و ضعیف شدم؟
چه اتفافی داره برام میافته؟••••••••••••••••••••••••••••••••••
ZAYN:
YOU ARE READING
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...