•آتَش•
-یعنی چی که دوربینها قطع بودن؟ شما اینجا چه غلطی میکنین؟
زین، مشتش را محکم بر روی میز کوبید و فریاد زد.
مک و بقیه افراد با ترس، به رئیس که در عصبانیترین حالت خود بود، نگاه کردند.
مک، نفسش را عمیق بیرون داد؛ آیپدی سیاه رنگ را از یکی از افراد گرفت و قدمی به زین، که صورتش از خشم سرخ شدهبود، نزدیکتر شد.+رئیس، لیست افرادی که دیشب به جز نگهبانها توی ساختمون بودن.
مک، با ترس گفت و آیپد را روی میز گذاشت. او امیدوار بود که بتواند با این کار، خشم رئیس فروکش کند.
زین، سرش را بلند کرد و با چشمانی سرخ به او نگریست.
روی صندلی چرمی نشست؛ آیپد را برداشت و به صفحه اسامی نگاه کرد.
سریع سرش را بالا آورد و با صورتی برانگیخته به مک خیره شد.-جاس، نیک، اِد و تی.
از بین دندانهایش با حرص غرید. مک سری تکان داد و با عجله از اتاق خارج شد.
تمام کارکنان در طبقه پنجم جمع شدهبودند و به فریادهای رئیسشان، که از اتاق مدیریت اصلی میآمد، گوش میدادند.+جاس، نیک، اِد و تی، سریع بیاین!
مک نیز به تقلید از زین، فریاد زد. از میان جمعیت آن چهار نفر بیرون آمدند و پشت سر مک، داخل شدند.
-همهتون به جز شما چهارتا، بیرون!
زین با خشم به نگهبانها اشاره کرد تا سریعتر اتاق را ترک کنند.
او به سمت جاس قدم برداشت و جلوی او ایستاد؛ بررسیاش کرد و در آخر، به چشمهایش خیرهشد.-دیشب، توی دفتر چه غلطی میکردی، جاستین؟
زین سعی کرد آرام باشد اما گاهی صدایش، تبدیل به فریادی میشد که رعشه به تن افراد میانداخت.
جاس: ×رئیس، من روزهای زوج اینجام.
جاستین با آرامش گفت و به چشمهای آتشین روبهرواش چشم دوخت.
زین نیشخند صدا داری زد و به سمت صندلیاش رفت، روی آن نشست و شستش را گوشهی لبش کشید.
-خب؟
با طعنه گفت.
منتظر پاسخ بود. پاسخی که تفاوتی در قانع کننده بودنش یا نبودنش نبود، در هر حال، زین به راحتی از این مسئله نمیگذشت.
امنیت اردوگاهش زیر سوال رفتهبود و این تمام ذهنش را به آتش کشیدهبود.×رئیس، دیشب تمام کامپیوترها بهم ریختهبودن و من هم تمام تلاشم رو کردم تا کنترلشون کنم اما نتونستم. حتی امنیت و کنترل دوربینها هم از کنترلم خارج شُ.....
-تو برای همین اینجایی! برای اینکه نذاری این اتفاق بیفته، اما افتاد!
زین فریاد زد.
دیگر کنترلی روی فریادها و کلماتش نداشت؛ البته نمیخواست که داشته باشد. باید به گونهای خشمش را خالی میکرد یا با فریاد یا با کشتن!
YOU ARE READING
•SOUR DIESEL•
Randomو دوباره همون چشمها، چشمهایی که مثل سوردیزل بودند. همونقدر اعتیادآور، خطرناک و نفرین شده. " عزیزم! تماشا کن، ببین چجوری دنیات رو از چیزی که هست تاریکتر میکنم. با چشم دلت نگاه کن، چون من اون سوردیزلهای زیبا رو از حدقه درآوردم. ببین، ببین چقدر...