•DEATH & LIFE•

192 34 140
                                    

مَرگ وَ زِندِگی•

ناله؛ درد؛ جیغ؛ فریاد؛ لذت؛ آه؛ افسوس و توهین! مرگ‌های بی‌جواب؛ انتظارهای بی پایان و تنها یک زندگیِ تهی.
تمام این‌ها مانند زالو به دیوار‌های خاکستریِ خانه چسبیده بودند. گاه لیز می‌خوردند و می‌لغزیدند و روی جسم‌های بی‌جان و خسته‌ی اهلیِ عمارت خاکستری، می‌چسبیدند. گاه شیره‌ی وجود زمین، گاه مبل‌ها، گاه میز‌ها و گاهی بار کنار نشیمن را می‌مکیدند.
زالو به جای مکیدن دردها، کثیفی‌ها و کثافت‌هایی که درون آن پوسته‌های لطیف و زبر، وول می‌خوردند، لذت‌ها، خوشی‌ها و شادی‌ها را می‌مکیدند.

سباستین، با هر حرکت الیژا، پایین‌ تنه‌‌اش محکم‌تر به لبه‌ی بار چوبی می‌خورد. شیشه‌ها به هم می‌خوردند و جیرینگ جیرینگ و تق و تق، صدا می‌دادند.
دقیقا نمی‌دانست چند ساعت است که آن مایع شیری رنگ از بدنش مدام خارج و بعد وارد می‌شود.
نمی‌دانست چند ساعت است که مدام با حرکت‌های ارباب جوانِ گرسنه، تکان می‌خورد.

ال، چنگی به لپِ چپِ باسنش زد و گازی از کتفِ کبودش گرفت. سباستین، سرش را عقب داد و با گریه، ناامید و بی‌حال، ناله کرد.

×ارباب، لطفا، دیگه نمی‌تو...

ال، دیکش را بیرون کشید و محکم‌تر از قبل درون او کوبید. پهلوهایش را محکم گرفته بود و به پروستات او می‌کوبید. بدن پسر، زیر دست‌هایش می‌لرزید و ناله‌های بلندش، کل نشیمن را پر کرده‌ بودند اما ال، فقط، لب‌هایش را گاز گرفته بود و به گودی کمرِ رنگ پریده‌ی سباستین نگاه می‌کرد.

تهی!
تنها چیزی بود که حس می‌کرد. آن قطرات عرقی که روی ماهیچه‌هایش غلت می‌خوردند، بی‌دلیل بود. در هر حال، او هیچ چیز حس نمی‌کرد ولی اگر دست می‌کشید، درد دوباره به سراغش می‌آمد.
ناله‌ای آرام کرد و روی سباستین خم شد. تنِ پسر، داغ بود. تب داشت و مثل جوجه‌ای ترسیده، می‌لرزید. هنوز دوره نقاهتش را نگذرانده بود اما، الیژا بی‌اهمیت کارش را ادامه می‌داد.
بوسه‌ای رو گردن پسر زد و آرام کوبید.

-متاسفم هلو. اما اگه انجام ندم، از درد می‌میرم.

توی گوش‌هایش زمزمه کرد و سباستین آرام سر تکان داد‌.

×میدون(آه)...م...ارباب.

الیژا، لبخندی کوچک زد و روی گردن قرمز سباستین را لیسید و بوسه‌ای کوچک روی آن زد.
با تقه‌ی کوتاه و باز شدن سریع در نشیمن، سرش را با عصبانیت از روی شانه سباستین برداشت و به ساموئل پیر، که با خجالت به زمین نگاه می‌کرد، نگریست.

=مُ...مُتاسفم ارباب جوان اما، برادرتون تشریف آوردن.

با اضطراب گفت و چانه‌اش را بیشتر به ترقوه‌هایش فشار داد.
ال، از حرکت ایستاد بود. تکان نمی‌خورد. مردمک چشم‌های گشاد شده بودند و می‌لرزیدند. حالا او هم مثل یک جوجه‌ی ترسیده بود.
سباستین، سرش را از روی میز بار برداشت و از روی شانه، به الیژا نگاه کرد.

•SOUR DIESEL•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora