•SHORT HAPPINESS•

135 29 54
                                    

•خُوشبَختیِ کُوتاه•

شکوفه‌های بهاری عطرشان را به هر سمتی پخش می‌کردند. با هر تنفس، شش‌‌ها با عطر گل‌ و برگ‌های تازه متولد شده پر می‌شد. عطر خیسِ چمن و خاکِ به گِل نشسته، مزین کننده آسمانِ لاجوردی بود.

زین بر روی صندلی‌اش تکیه زده بود و موهیتو‌اش را مزه‌‌مزه می‌کرد. باغبانان سرگرم رسیدگی به گیاهان نوزاد بودند و نگهبانان در هر نقطه مشخصی ایستاده بودند. باد کمی می‌وزید و خورشید در آسمان کور کننده بود. روزهای بهاریِ زیبا و کسل کننده برای زین متفاوت بود؛ خوابش را کم می‌کرد و حوصله‌اش نسبت به هر چیزی را بیشتر!

مک و جک در کنار درخت کاج ایستاده بودند و با جدیت صحبت می‌کردند. گویی بحثی مهم بود که ثانیه‌ای به تعویق انداختن آن فاجعه به بار می‌آورد.
زین زیر چشمی آن‌ها را می‌پایید و وقتی که مک نگاهی خسته با او انداخت، سریعا چشمانش را به نوشیدنی بین دستانش دوخت. محتاطانه بعد از گذشت چند دقیقه، دوباره به جایی که آن دو ایستاده بودند، نگریست. مک با قدم‌هایی شل و خسته و نگاهی درمانده به سمتش می‌آمد. دوباره نگاهش را به نوشیدنیِ سبز و برگ‌های نعناع تازه‌اش دوخت.

+رئیس؟

به تصویر مک که داخل نوشیدنی منعکس شده بود خیره شد و هومی گفت. مک سرش رو پایین‌تر آورد؛ به طوری که کمرش کمی خم شد و لب‌هایش با فاصله، مماس گوش‌های زین بودند.

+باید راجب چیز مهمی صحبت کنیم.

آرام زمزمه کرد. حتی از نگاه کردن به نیمرخ صورت زین اجتناب می‌کرد. مدام چشم‌هایش را به اطراف می‌چرخاند؛ گویی آن دو مردمک و قرنیه بی‌ثبات بودند و کنترلی بر آنها نداشت.
زین آرام سرش را چرخاند و با صورت تیره مک مواجه شد. چروک‌هایی ریز که به سختی قابل دیدن بودند اطراف چشم‌هایش به چشم می‌خوردند.

-می‌شنوم.

اخمی کرد و به سمت مک چرخید. مک لب‌هایش را گزید و صاف ایستاد؛ با چشم‌هایش به نگهبانان نزدیک اشاره کرد و در کسری از ثانیه، اطراف آن دو مرد خلوت و خالی از هرگونه موجود زنده‌ای بود.

+امیلی رو یادتون میاد قربان؟

چشم‌هایش را به زمین دوخته بود و سخت کلمات را ادا می‌کرد. گویا دندانه‌های تیز سه شاخ چنگالی از درون گلواش روی پوست لطیف و مرطوب آن کشیده می‌شد. زین سری تکان داد و برای گذاشتن لیوان نوشیدنی‌اش روی میز کمی خم شد.
آن دختر را به خوبی به یاد می‌آورد. زمانی که ریه‌های جاشوآ هنوز منقبض و منبسط می‌شد و زین و لویی در دورانی که تامی بزرگ سختگیری‌هایی طاقت فرسا و آزار دهنده داشت، سر می‌کردند، امیلی همبازی آن دو پسر بازیگوش و سر به هوا به حساب می‌آمد. سنش کمتر از آن‌ها بود و در همان ابتدای زندگی مادری برای او وجود نداشت. در کنار لویی و زین، جاشوآ به امیلی هم رسیدگی می‌کرد.
به هرحال، او همیشه همین طور بود؛ همانقدر که به اطرافیانش عشق می‌ورزید، هزاران بار بیشتر بچه‌ها را دوست می‌داشت و روزها برای تربیت آن‌ها وقت می‌گذاشت.
امیلی هم زیر دست مک و جاشوآ بزرگ شده بود. با اینکه خیلی زود دیگر مک از آوردن آن به عمارت سر دواند، لیکن جاشوآ اثراتش را گذاشته بود.

•SOUR DIESEL•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin