part 1

7K 749 98
                                    

شمشیرمو کشیدم بالا صدای جیغایی که میپیچیدن و خونی که زمین و رنگ کرده بود حالم و بد میکرد ....اینا هارمونی نبودن که من خوشم بیاد نفس نفس میزدم با اومدن سرباز دیگه ای شمشیرمو بردم بالا
-شاهزاده بهتره تسلیم شین ...
اب دهنمو قورت دادم اشک تو چشام جمع شده بود اونا چطور تونستن همچین کاریو بکنن سرمو گرفتم بالا محکم گفتم....
+امکان نداره تسلیم شم تا جایی که توانی داشته باشم مقابله میکنم ........
شمشیرمو کشیدم حمله کردم سمتش با صدای جیغ دختر بچه ای سرمو سمت صدا چرخوندم دویدم سمتش ولی همون لحظه شمشیری قلب کوچیک دخترک و سوراخ کرد ...با انزجار چشامو بستم نفسامو کنترل کردم نه نباید کم بیارم .....ولی چکار میتونستم بکنم اشکام چکید ....هیشکی نمونده بود لبامو رو هم فشار داده بودم خیانت اونا چطور تونستن با پادشاهشون اینکارو بکنن .....
_پس اینجایی شاهزاده ....چقد ضعیف بنظر میرسی...صدای خندش تو گوشم پیچید ناباورانه زمزمه کردم
+وز...یر چوی ....اینا ...شورش...کار تو بود .....امکان ....نداره ....
سرمو به چپ و راست تکون میدادم....
احتمال شورشو به هر کسی میدادم جز وزیر چوی نه نه امکان نداشت اون دوست شاه کشورش بود ...شمشیرم از دستم افتاد ....هر چقدر هم تلاش میکردم باز هم نمیتونستم در برابر این همه ادم مقابله کنم درسته ...مبارز خوبی بودم .....ولی نه دربرابر این همه ادم ....زانوهام سست شده بود با محکم گرفته شدن دستام توسط دوتا از سربازا دندونامو محکم روی هم فشار دادم سرمو اوردم بالا ...
+زود باش وزیر چوی منم بکش منتظر چی هستی .....یکی از سربازا شمشیرشو اورد بالا درست سمت چشمم از  ابروم تا پایین چشمم شمشیرشو کشید از درد زیاد نالیدم +عاییییییههه ...
چشممو محکم بسته بودم جاری شدن خونو روی صورتم حس میکردم ......
-دست نگه دار سرباز اون زندش بدرد میخوره ....
وزیر چوی خنده ای سر داد با نفرت و انزجارو درد بهش خیره شدم ....سرمو بین دستاش گرفت ...غریدم
+بهم دست نزن .....
_میدونی چیه شاه جدید شیلا تاجگذاری کرده تو هم بعنوان یکی از هدیه ها براش میفرستیم شاهزاده ......حیف صورت زیباتون نیست .....
ناباورانه بهش خیره شدم ....تا چه حد میخواستن تحقیرم کنن...
با عصبانیت فریاد زدم
+وزیر جرعتشو ندارین که اینکارو بکنید همین الان به عنوان ولیعهد بکجه دستور میدم ولم کنید ...وزییییرررررر ....
امکان نداشت من مین یونگی برده ی یه شاه میشدم ....نفسمو با عصبانیت بیرون میدادم با برخورد ضربه محکمی به گردنم جلوی دیدم تار شد چشمام اروم روی هم افتاد و ....تاریکی تماممو در بر گرفت.....

این پارت یک لاولیا امیدوارم دوسش داشته باشین و همینطور پارت به پارت نوشتنمو بهتر میکنم ....اولین فیک و کلا اولین چیزیه که مینویسم پس امیدوارم اگه جایی خوشتون نمیاد یا ایده ای دارین تو نظرات باهام به اشتراک بزارین .....دوستون دارمممم سویتیای من ...پارت بعدم پادشاه کیم تهیونگ وارد میشودددد ....فقط بگین ک اخرشو سد اند بزارم یا هپی اندددددد😋
خب تصمیم گرفته شد هپیه😀

sugar kitten....

prince in caged💫👑Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang