part12

2.7K 449 78
                                    

*سوم شخص*

هر سه به محل تمرین رسیده بودن .....نامجون با دیدن هوسوک اونو به اغوش کشید و لبخندی زد ..
÷اوه هوسوکا چطوری پسر .....
جانگ هوسوک لبخند درخشانشو به لب نشوند ...یونگی با خودش فک میکرد چرا هرچی ادم جذابه ریخته تو این قصر ...
%ممنون فرمانده .....دلم براتون تنگ شده بود ...‌‌
تهیونگ با نگرانی به یونگی و بعد به هوسوک خیره شد ......توی ذهنش خودشو لعنت میکرد که با پیشنهاد نامجون موافقت کرده بود ..... با حرکت یونگی به سمت جایگاه مبارزه تهیونگ اروم زبونشو رو لبش کشید .‌‌‌....
+خب جناب جانگ هوسوک بهتره مبارزه رو زودتر شروع کنیم ....
یونگی همینطور که دنبال شمشیر مناسبی میگشت پوزخندیم رو لبش نشوند و چاقوی باریکیم همراه شمشیر برداشت .....
هوسوک در دل زیبایی طرف مقابلش و تحسین میکرد اروم لب زد ....
%میتونم اسمتونو بدونم ‌...
+البته ....مین یونگی هستم ...
هوسوک بار دیگه به پسرک سفید رو به روش خیره شد ....بنظرش برای جنگیدن زیادی لطیف بود ....و اصلا دوست نداشت به اون جسم ظریف اسیبی بزنه .....
نامجون فشار ارومی به شونه تهیونگ وارد کرد و نگاهشو به یونگی و هوسوک دوخت ...
÷خب خب بیاید شروع کنیم ....جانگ هوسوک گول ظاهر ظریفشو نخور با تمام توان شروع کن ...
با بلند شدن صدای حمله ... نگاه تهیونگ به سمت یونگی کشیده شد .....چشمای یونگیش کاملا بی حس به طرف مقابلش خیره بودن و شمشیری که دستش بودو به حالت خاصی کنار صورتش قرار داده بود با حرکت سریع هوسوک خودشو به طرف مقابل کشید .....هردو با سرعت ضربه میزدن ...هوسوک با قدرت مبارزه میکرد و یونگی با دقت .....همین که یونگی از زیر شمشیر هوسوک رد شد بدون اینکه برگرده از پشت شمشیرشو درست کنار گردن هوسوک متوقف کرد با حرکت سریعی خودشو از پشت قفل هوسوک کرد و چاقوی کوچیکشو طرف مقابل گردنش نگه داشت .....هوسوک با بهت به سرعت یونگی فقط سرجاش خشک شده بود ....نامجون با خنده ی بلندی دستاشو به هم میکوبید و با لذت به یونگی خیره شده بود ....و اما تهیونگ دهنش نیمه باز مونده بود و با چشمای گرد شدش نگاهشو به چشمای یونگی دوخت ....یونگی نگاه متقابلی به تهیونگ انداخت و با پوزخندی خودشو عقب کشید ..‌‌‌...کمتر از یک ثانیه حالت چهره یونگی تغییر کرد و با لبخند ادامسیش روبه روی هوسوک قرار گرفت .....
+مبارزه خوبی بود جانگ هوسوک ...
% ا...البته ....خوشحال میشم بازم مبارزه تمرینی داشته باشیم ....
هوسوک با لبخند دست یونگی و گرفت و فشار خفیفی داد ....
% شما خیلی فوق العاده میجنگین ...ولی این سبک حرکات ....اینا مال کدوم کشوره ...
یونگی لبخندی زد
+این یه رازه جناب فرمانده جایگزین ...
تهیونگ سریع حالت چهرشو درست کرد .....بنظرش یونگی ادم ترسناکی بود ..اون اصلا یونگی و نمیشناخت و کلی علامت سوال ذهنشو مشغول کرده بود ....‌
÷مبارزه عالی بود یونگی شی همونطور که گفته بودن فوق العاده بودی ....بهتره دیگه به اقامتگاههای خودتون برگردین تا برای مهمونی اماده بشین ...‌....
یونگی و هوسوک تعظیم کوتاهی کردن هرد و از محل تمرین خارج شدن ..... نامجون دست تهیونگ و کشید و به سمت اقامتگاه راه افتادن ...‌‌‌

یونگی*
به سمت اقامتگاه وانگ حرکت کردم ...با یاداوری قیافه متعجب تهیونگ لبخند عمیقی رو لبم نشست ....*خیلی دست کم گرفته بودما .... *نگاهمو به دستام کشوندم ....چقد دلم برای مبارزه تنگ شده بود ......دلم برای اونا هم تنگ شده بود .....چند وقت شده بود ....قبل از شورش هم به دیدنشون نرفته بودم...یعنی خبرا رو شنیده بودن .....پوفی کردم و سعی کردم ذهنمو منحرف کنم ‌.....به اطرافم که نگاه کردم متوجه شدم به اقامتگاه وانگ رسیدم بدون توجه به ندیمه ها درو باز کردمو وارد شدم ‌....
+وانگگگگگ هیونگگگگ......داری چکار میکنیییییییی
با دیدن بالاتنه برهنش سریع پشتمو بهش کردم ...
+ب..بخشید نمیدونستم داری اماده میشی هیونگ ..‌‌....
^مشکلی نیست  گربه کوچولو دارم برای مهمونی اماده میشم ‌.......حالا میتونی برگردی ....
با احتیاط سرمو برگردوندم لبخندی از روی خجالت زدم ..‌‌‌‌‌‌.....
+اومده بودم ببینم کی میخوای برگردی ...
^دستور دادم برای فردا همه چیزو اماده کنن ......فردا صبح حرکت میکنم .....سوکجین حتما خیلی خوشحال میشه که بفهمه همه چیز درست پیش رفته ‌...
+شک نکن .....دلم براش تنگ شده ......قراره بیاد اینجا نه ......حتما باز نمیخواد بزاره من تو جنگ شرکت کنم ...
^یونگی اون فقط نگرانته ...نمیخواد اسیب ببینی ..‌
+میدونم ...ولی من دیگه اون یونگی کوچولو نیستم ....وقتی اومد باید نشونش بدممم ...
وانگ خنده کوتاهی کرد ...
^بهتره بری اماده شی یونگی ....
نگاهمو از وانگ گرفتم ....*امشب قراره یکم پادشاه منحرفمونو اذیت کنمممم*
لبخند معصومانه ای زدم و با گفتن خدافظ هیونگ از اقامتگاه بیرون رفتم .......یکی از ندیمه ها به سمتم اومد ‌‌....
_قربان ندیمه شیون گفتن اقامتگاه جدیدتون نزدیک اقامتگاه پادشاست بهتره زودتر برید تا امادتون کنن‌....
سرمو به نشونه تشکر تکونی دادم و راه افتادم سمت اقامتگاه جدیدم .....*بالاخره به اون مغز پوکش رسید باید یه اقامتگاه بهم بده .....*
اروم دستمو روی زخم صورتم کشیدم و به راهم ادامه دادم .....خوشحالم که جین هیونگ زندس ....اصلا علاقه ای به انتقام نداشتم ولی .....وزیر چوی باید تاوان کاراشو پس بده .....


خبببب خبببببب پیشششش به سوی مهمونیییییی ......دوست دارین چه اتفاقی تو مهمونی امشب بیوفته هوم؟😼

prince in caged💫👑Onde histórias criam vida. Descubra agora