part 11

2.8K 445 72
                                    

سوم شخص ‌.....
نامجون از اسب پایین پرید با دلتنگی نگاهی به اطرافش انداخت و اروم زمزمه کرد ....
÷یکم تغییر کرده اینجا .....
-قربان میرید اقامتگاهتون برای استراحت ....
نامجون بدون اینکه نگاهشو از اطراف بگیره صدای دلنشینشو به گوش ندیمه هدیه داد ...
÷خیر اول به اقامتگاه پادشاه میرم ...
دلش برای برادر کوچکترش تنگ شده بود نیاز داشت کمی اونو به اغوش بکشه تا دلتنگیش رفع بشه ...قدم های محکمش رو روی زمین میکشید و با لبخندی که چال لپش رو به رخ هر بیننده ای میکشید به سمت اقامتگاه پادشاه به راه افتاد ...با رسیدنش به اقامتگاه پادشاه لبخندش عمیق تر شد با اعلام ورودش وارد اقامتگاه شد ندیمه ها همزمان با داخل رفتنش به بیرون رفتن میدونست تهیونگ برای اینکه تنها باشن همه رو مرخص کرده بود...
×نامجونننننننن هیونگگگگگگگگ
نامجون دستاشو برای به اغوش کشیدن تهیونگ باز کرده بود و تهیونگم دستاشو برای نامجون .....نامجون خنده ی بلندی سر داد ....
÷بیا اینجا بچه ببر...
تهیونگ اروم خندید و برادرشو برادرانه به اغوش کشید .....
×دلم برات تنگ شده بود هیونگ ....اداره اینجا بدون تو خیلی سخته .....باید زودتر برمیگشتی ...
÷ببخشید تهیونگ کوچولو ...
×من دیگه کوچولو نیستم هیونگ یه نگاه به این همه ماهیچه بنداز ...
تهیونگ با قیافه ای از خود راضی به نامجون خیره شده بود نامجون با تحسین نگاهی بهش انداخت ....پیش خودش اعتراف کرد که تهیونگ کوچولوش خیلی وقته بزرگ شده ...
÷هنوز برا من بچه ای ...
خندید و خودشو روی زمین پرت کرد ....
÷اههه دلم خیلی برا اینجا تنگ شده بودددد و البته بیشتر تو ...
تهیونگ اومد دهن باز کنه حرفی بزنه که در اقامتگاه به شدت باز شد و صدای پر از حرص یونگی تو کل اقامتگاه پیچید ....
+هییییییییی جناب پادشاه شیلاااااا بیا اینجا ببینمممم فرار کردیییییی.....میدونی کل قصر و راه رفتم که پیدات کنم اونوقت تووووو اینجااااا تو اقامتگاهت معلوم نیس چکارررر میکنیییییی ......منظورت از اونننن حر....‌‌
صدای یونگی بادیدن شخص کنار پادشاهش قطع شد با فهمیدن اینکه کسی هم کنار تهیونگ نشسته بوده و اون همه حرف زده لبخندی از روی خجالت زد .....و نگاهی به فرد خوش چهره مقابلش انداخت هیکل فرد نشون میداد که از تهیونگ قد بلند تره و با لباس های رزمی که به تن داشت ....یونگی حدس میزد باید همون نامجون برادر بزرگتر تهیونگ باشه که امشب به مناسبت برگشتش مهمونی برگزار شده بود پس لبخند خجولی زد و اروم زمزمه کرد ....
+متاسفم ...نمیخواستم مزاحم شم .....
نامجون لبخند مهربونی زد و یونگی به چال های جذاب و بانمکش خیره شد ....
÷مشکلی نیست ...نمیخوای خودتو معرفی کنی ؟
×شاهزاده بکجه  مین یونگیه ...
خوبه معرفی شدید حالا برو یونگی....
÷بزار بشینه تهیونگ ....اگه همون شاهزاده ای باشه که شنیدم باید توی هنر های رزمی عالی باشه .....ولی فک نمیکردم اینقد کوچولو باشه ...
لبخندی چاشنی حرفای نامجون بود و لحن مهربونی که داشت باعث میشد یونگی پیش خودش فک کنه چقدر این د برادر متفاوتن ....
+بنظر من مهارت هنر های رزمی ربطی به اندام نداره .......مهم سریع بودن و انجام درست حرکاته .....
÷علاوه بر مهارت رزمی سخنگوی خوبی هم هستین ‌....بشین یونگی شی.....مشکلی نیست اینطوری صدات کنم که؟
یونگی لبخند ادامسی رو لباش نشوند اروم کنار نامجون نشست ..
+پس منم نامجون هیونگ صداتون میکنم ....
تهیونگ که تا اون لحظه با حسادت به صمیمیت هیونگش و یونگی خیره شده بود دندوناشو روی هم سابید و با یه پوزخند شروع به حرف زدن کرد ....
×اوه یونگیا توی مهارت های رزمی خوبی ؟.....ولی شواهد چیز دیگه ای نشون میداد .....
پوزخند رو لب تهیونگ و لحن صحبتش کافی بود که اون یونگی شیرین و خجالتی و به یه گربه عصبانی تبدیل کنه ....
+اوههه سرورمم ....چطوره یه شمشیر بهم بدین تا یه مبارزه کوتاه داشته باشیم ......اینطوری منم میتونم مهارت هامو به سرورممم نشون بدم ...
یونگی از عمد روی کلمه سرورم تاکید میکرد و همزمان لبخند های عصبی میزد ....نامجون که دیگه نمیتونست جلوی خندشو بگیره با صدای خندونی به حرف اومد ....
÷بسه دیگه ادامه ندین......بیاید یکاری کنیم .....یونگی شی تو با یکی از بهترین سربازای من مبارزه تمرینی داشته باش ...و تهیونگم اینطوری متوجه میشه که توی مهارت های رزمی استعداد داری......اگه بحثتونو ادامه بدین مطمعنم همینجا با هم مبارزه میکنید ....شما دوتا بنظر نمیاد باهم بتونید کنار بیاید .....
نامجون دوباره خندید ‌......
یونگی با بررسی موقعیت و یاد اوری چیزی ضربه ارومی به پیشونیش زد ...
+فراموش کرده بودم که نمیتونم یه پادشاه رو به مبارزه دعوت کنم .....
تهیونگ پوزخندی زد ...
×قبوله هیونگ .....بهتر نیست الان بریم اینطوری سرگرمم میشیم ....
یونگی با حرص بلند شد دوست داشت همونجا تهیونگو با شمشیر تیکه تیکه کنه این بشر زیادی رو مخ یونگی بود ....
+اره بهتر زودتر شروع کنیم هیونگ ....
نامجون بلند شد و با صدای بلند ندیمه ها رو صدا زد .....
÷بگید فرمانده جایگزین جانگ هوسوک  همین الان به محل تمرین بره ....بهش بگید قراره یه مبارزه جالب داشته باشیم ....
تهیونگ با شنیدن اسم هوسوک بازوی نامجونو کشید خودشو به نامجون نزدیک کرد و نزدیک گوشش زمزمه کرد ...
×هیونگگگ.... هوسوک تو  اونو خودت اموزش دادی مهارتش درست به اندازه من و توعه .....من نمیخوام یونگی اسیب ببینه ....
اخم ریزی روی صورت تهیونگ نشسته بود ...
÷بهتره یکم بهش اطمینان داشته باشی تهیونگ .....اون توی بکجه به شمشیر بازی و تیر اندازی استفاده از هر سلاحی مشهوره ......و سبک مبارزش تا جایی که شنیدم خیلی با مبارزه بکجه ایا فرق داره .....بهتره مخالفت نکنی و سعی کنی خود واقعیه یونگیو ببینی...



خب خبببببببب نامجونمممم اومدددد یهههههه....هوسوکمممم داره میاد یههههههه....... پارت بعدیم زودتر اپ میکنم ..........امیدوارم خوشتون بیاددد😻
راستی من این پارت و ویرایش نکردم فقط سریع اپ کردم منتظر نمونید ....اگه جاییش مشکلی داشت به بزرگی خودتون منو نبخشید😸

prince in caged💫👑Où les histoires vivent. Découvrez maintenant