سوم شخص ......
هوسوک با دیدن یونگی و شخصی که کنارش بود به سمتشون حرکت کرد .....با دیدنشون برای یک لحظه متوقف شد ......هر دو پسر کنار هم نشسته بودن و سر پسرک روی شونه یونگی قرار داشت .....هردو زیبا بودن ....یکی با موهای طلایی و دیگری با موهای مشکی ....باد موهای هر دو رو به بازی گرفته بود ......هوسوک به قدری محو منظره ی رو به رویش بود که ارزو کرد نقاش میبود تا میتونست این صحنه رو برای همیشه کنار خودش داشته باشه ......
%یونگی شیییی
یونگی با شنیدن صدای هوسوک اروم سرشو برگردوند .....جیمین سرشو به ارومی از روی شونه یونگی برداشت ....
هوسوک با یه حرکت خودشو کنار یونگی نشوند .....همونطور که محو زیبایی جیمین شده بود زمزمه کرد ..
%دنبالت میگشتم .....ندیمه ها میگفتن که کنار دریاچه میتونم پیدات کنم...
جیمین که از نگاه هوسوک روی خودش کلافه شده بود خیلی اروم سرشو پایین انداخت و سلام کوتاهی کرد ..
+خببب هوسوک شی چرا دنبالم میگشتی
%فقط میخواستم کمی وقت بگذرونم ....از اونجایی که نامجون و تهیونگ خوب نبودن اومدم پیش تو...
یونگی با نگرانی زمزمه کرد..
+چی شده خوبن؟
%اره فقط دیشب زیادی نوشیدن الانم هر دوشون سردرد دارن ..
یونگی با خیال راحت نفسشو بیرون داد ...اروم به هوسوکی که به جیمین خیره شده بود نگاه کرد ....
+اسمش جیمینه .......
جیمین با چشمای گرد برگشت و به یونگی نگاه کرد ...چرا یونگی بی مقدمه داشت اونو معرفی میکرد...اون مرد جوان که چیزی نپرسیده بود..
هوسوک لبخند کوچیکی زد و اروم به جیمین خیره شد ....
%متاسفم نمیخواستم با نگاهم اذیتتون کنم فقط شما خیلی زیبایین ....
جیمین با خجالت نگاهشو بالا اورد...
€نه مشکلی نیست ....
%صداتونم زیباست ...
جیمین با صورتی سرخ شده نگاهشو از هوسوک گرفت ...مطمعن بود اگه کوکیش اینجا بود میگفت *هیونگ درست مثل یه گوجه شدی*....با فکر کردن به جونگکوک دوباره بغض کرد ....
سعی کرد با نفسای عمیق جلوی ریزش اشکاشو بگیره ....یونگی با دیدن چشمای جیمین سریع شروع به حرف زدن کرد.....
+اوه جیمینی....ایشون جانگ هوسوکه فرمانده جایگزین ....و البته فک کنم دوستم هستیم ....
هوسک که متوجه بغض جیمین شده بود سریع دستشو رو قلبش گذاشت ...
%اوه یونگی شی تو الان گفتی معلوم نیست دوست باشیم اوه خدای من چطور میتونی احساسات منو به بازی بگیری ...
هوسوک این جمله رو تقریبا با بغضی نمایشی و قیافه درهمی گفت که باعث شد صدای خنده جیمین و یونگی اطراف دریا چه بپیچه ..
هوسوکبا افتخار لبخندی زد ..
+هوسوک شی خیلی با مزه ای....
جیمین هم همونطور که میخندید با تکون دادن سرش تایید میکرد .....
یونگی بادیدن تهیونگ که داشت با اخم بهش نزدیک میشد سریع بلند شد ...رو به هوسوک و جیمین زمزمه کرد ...
+الان بر میگردم....
جیمین با نگاهش یونگی و دنبال کرد ....چون هوسوک و نمیشناخت کمی خجالت میکشید ....هوسوک که از سکوت زیاد خوشش نمیومد شروع به حرف زدن کرد...
%خب جیمینی چند سالته؟
جیمین با صدای ارومی گفت..
€بیست سالمه ....
%پس درست حدس زدم من هیونگتمممم .....از این به بعد هیونگ صدام کن ...
جیمین به لبخند درخشان هوسوک خیره شد ....ناخواسته یه لبخند رو لباش نشست ....چرا پسر مقابلش بهش انرژی میداد ؟....
€چشم هوسوک هیونگ ...
هوسوک با ذوق بلند شد ...%خبببب جیمینی پاشو بریم یه چیزی نشونت بدمممم بدو بدوووو...
سریع دست جیمینو بین دستاش گرفت ....از کوچیک بودن دستی که بین دستاش بود لذت میبرد...
€اما.....یونگی هیونگ گفت الان برمیگرد....
%یونگی هیونگت و فک نکنم جناب پادشاه فعلا بیخیال شن .....با خودش بردش...
جیمین با تعجب سرشو برگردوند و با ندیدن یونگی زمزمه کرد...
€تو از کجا دیدیشون...
%اوه نگفتم بهتتتت.....من پشت سرمم چشم دارمممم...
جیمین دوباره لبخندی به پسر پر انرژی مقابلش زد .....هوسوک همینطور که دستشو میکشید ....بلند بلندم صحبت میکرد....
%قراره کلی بهت خوش بگذره جیمینی ....اوه راستی جیمینی تو کی اومدی اینجا؟.....چطور اومدی؟......از دوستای یونگی ای؟
هوسوک همینطور سوال میپرسید و جیمین به این فکر میکرد که چقدر کنجکاو بودن هوسوک شبیه کنجکاویای جونگکوکی بود....یونگی*****
همینطور که توسط تهیونگ کشیده میشدم لب زدم....
+یااا کجا میبری منو ....ولم کن جیمین نباید تنها باشه ....
×فعلا که هوسوک پیششه ....چرا اینقد نگرانشی...بهت که گفتم تو مال منی ...اینقد به بقیه اهمیت نده....
یونگی گیج از رفتارای عجیب تهیونگ نالید ....
+تو چرا هر دفعه یجوری....چرا جدیدا اینقد مهربون شدی.....این ترسناکه ...لطفا همون خودت باش ....
×اوه پس خشن دوست داری شاهزاده جوان....
+یجوری میگی جوان هر کی ندونه فک میکنه پیرمردی چیزی هستی سرورمممم....
با نزدیک شدن به محوطه سرسبزی که الاچیق بزرگی وسطش قرار داشت زمزمه کردم...
+چقد قشنگه .....
تهیونگ لبخندی زد ....
×بیا باهم غذا بخوریم ...
با تعجب به لبخند مستطیلیش خیره شدم .....
+بازم میگم ....خیلی عجیب شدی
تهیونگ همونطور که منو مینشوند روی بالشتکا اروم دستشو بین موهام کشید.......
×موهات خیلی خاصن .....
اروم سرمو پایین انداختم ....
+میگن مثل موهای مادرمه ....
×مگه مادرتو ندیدی؟
+نه وقتی منو بدنیا اورد فوت شد ....
تهیونگ بوسه ای روی پیشونی یونگی نشوند....
×ازش ممنونم که تورو بدنیا اورد...
+ولی من ممنون نیستم ....
تهیونگ اخمی کرد ....
×دیگه اینطوری صحبت نکن ....
+چرا ....حتی خودتم روزای اول بهم گفتی برای کسی ارزشی ندارم ....چرا الان اینقد تغییر کردی...چرا....با من مهربون نباش.....
تهیونگ با عصبانیت توی چشمام زل زد...
×من اون موقع اشتباه کردم...تو ارزشمندی ...خیلی هم زیاد .....
اروم نفسمو دادم بیرون ....
+بیا بیخیال شیم ...
تهیونگ اروم نشوندم روی و پاهاش سریع مشتی به سینش زدم ....
+ولم کن ....برات مهم نیست بقیه ببینن...
×کسی نمیاد اینجا....دستور دادم ندیمه ها هم نیان ....و اصلا هم برام مهم نیس ببینن ......من پادشاه این کشورم ....
اروم به چشماش خیره شدم......ناخواسته نگاهم روی لباش قفل شد ولی سریع نگاهمو چرخوندم ....اروم اب دهنمو قورت دادم.....*این چرا اینقد جذاب شده ...الان من لعنتی داشتم به بوسیدنش فک میکردم خدا ...اروم باش اروم باش یونگی*.....اومدم نفس عمیقی بکشم که با قرار گرفتن لباش روی گردنم نفسمو حبص کردم ..... مثل برق گرفته ها خودمو عقب کشیدم .....
+بیا....بیا ....غذا بخوریم ....
سریع چاپستیکارو تو دستم گرفتم و شروع کردم به خوردن .....تند تند غذا رو توی دهنم میزاشتم .....
تهیونگ با خنده سرشو تکون داد و شروع کرد به خوردن .....
با خالی شدن ظرف مقابلم بلند شدم ....
+ممنون بابت غذا ....
قبل از اینکه حرکتی کنم دستمو کشید اروم خم شدم .....انگشتشو گوشه لبم کشید ..... با تعجب به کاراش خیره شدم ....اروم زبونشو روی انگشتش کشید .....*خیلی وسوسه کننده بود* سریع دستمو از دستش بیرون کشیدم و دویدم سمت دریاچه ....قلبم محکم خودشو به سینم میکوبید ...*این حسای لعنتی چیننننن؟ *
![](https://img.wattpad.com/cover/256255204-288-k518635.jpg)
YOU ARE READING
prince in caged💫👑
Fanfiction«تموم شده» مین یونگی شاهزاده ای که بعد از شورش وزرا .. وزرا اونرو به عنوان برده به شاه کشور همسایه که به تازگی تاجگذاری کرده هدیه میدن...... کاپل اصلی:taegi😻 کاپل فرعی :namjin&hopmin