جیمین .....
با دیدن یونگی که دست جین و میکشید دویدم سمتشون .....جین خیلی ناگهانی ایستاد و باعث شد یونگیم بایسته .....با نزدیک شدن بهشون صدای جین بلند شد...
=یونگیااا....فک کردی من با خواستش موافقت میکنمممم.....مگه تو یه اسباب بازی که همینطوری بدمت بهش .....این عوضی فقط داره عوضی بازی در میاره ........تو با من میایییی.....همین فردا میریمممم....
+هیونگگگ اروم باش.....چرا درست فکر نمیکنی .....الان پس گرفتن کشورمون از هر چیز لعنتی مهمتره ...
=یونگیا تو هیچ وقت کشور و پدر برات مهم نبودن الان انتظار داری باور کنم که انگیزه برای پس گرفتن کشورمون دارییییی...
باتعجب به یونگی و جین خیره شدم .....اونا هیچوقت باهم دعوا نمیکردن....رفتم سمتشون که ارومشون کنم ولی با حرف یونگی متوقف شدم ...
+هیونگ....من ....فقط میخوام انتقام مرگ جانگکوک و اهالیه دهکده رو بگیرم .....
=چی؟
صدای بغض الود یونگی رفته رفته اروم تر میشد ....
+هیونگ اون عوضی همشونو کشت....تا نکشمش اروم نمیشم ....خواهش میکنم .....هرکاری که میخواد انجام بده .....من اینجا مشکلی ندارم ....باهام با احترام رفتار میشه ......من....فقط میخوام چوی و نابود کنم ...
یونگی خودشو تو بغل جین جا کرد ....
جین دستاشو دور یونگی حلقه کرده بود که با دیدن من اروم لبخندی زد ...
=هرکاری بخوای انجام میدیم یونگی....
=جیمینا...تا کی میخوای اونجا وایسی ...نمیخوای به هیونگت سلام بدی ...
بغضمو سریع قورت دادم .....نباید ضعیف باشم .....کوک همیشه میخواست قوی بمونم ...
€سلام هیونگ .....
یونگی از اغوش امن هیونگش جدا شد و به من خیره شد ....
+اوه جیمینی اینجایی....
+حالا که همه هستیم بهتره بریم باهم غذا بخوریم ....
=فکرت عالی بود یونگ .....خیلییییی گشنمه ....
یونگی چشم غره ای به جین رفت که باعث شد خندم بگیره...
+همیشه گشنه ای ..
=با هیونگت درست حرف بزنننن یونگیاااا
=جیمینی تو یچیزی بهش بگو ...
€بسه بسه بریم یچیزی بخوریم ...
همونطور که میخندیدم هردوتاشونو هل میدادم ..................................................................
سوم شخص .....
جین اروم از بین دو موجود کوچیکی که کنارش خواب بودن بلند شد ....ذهنش اشفته بود .....اروم خودشو بیرون اقامتگاه کشید .....سعی کرد بانفس های عمیق ذهنشو ازاد کنه .....یونگی کوچولوش به اندازه کافی زجر کشیده بود ....نیازی نبود بازم سختی بکشه ...ولی وقتی خود یونگی میخواست چی میتونست بگه .....باید حداقل یه سری شروط با پادشاه کیم میذاشت .....اینطوری بهتر بود ....
÷به چی اینقد عمیق فکر میکنی ؟
جین با شنیدن صدای ناگهانی نامجون با ترس سرشو برگردوند...
=بهت یاد ندادن یجوری بیای که بقیه از ترس سکته نکنن....
÷فک نمیکردم بترسی ...
جین با حرص دستشو فشار داد ....
=چی میخوای این وقت شب ...
÷اومده بودم بیرون یکم هوا بخورم ....میخوای توهم بیای ....
=علاقه ای به هم قدم شدن باهات ندارم ...
جین روشو برگردوند تا اومد حرکت کنه دستش کشیده شد و تو بغل نامجون افتاد ..
÷یکم بی خواب شدم ......میشه یکم همینطوری بمونیم .....به طرز عجیبی ارامش بخشی ...
جین با چشمای گرد شده تو بغل نامجون سکوت کرده بود .....بنظرش صدای نامجون خیلی خسته بود ...مشکلی نداشت که یکم اینطوری بمونه
=همیشه هرچی که به ذهنت میاد و همینطوری سریع میگی؟
÷اصولا اره ...
نامجون اروم بازوهای جینو گرفت و اونو عقب کشید .....خسته بود .....سرشو اروم نزدیک صورت جین برد ....همونطور که نفسشو رو لبهای جین بیرون میداد زمزمه کرد ...
÷میتونم ببوسمت ...
جین سریع خودشو عقب کشید ...
=یاااا تو چتهههه .....
با سرعت به سمت اقامتگاه رفت حس میکرد یکم دیگه اونجا باشه راحت میزاری نامجون هر کاری باهاش بکنه ....چرا اون لعنتی اینقد هات بود ...
نامجون اروم دستشو بین موهاش کشید .....
÷کوچولو ....
همونطور که لبخند میزد به سمت اقامتگاه خودش حرکت کرد .....حس میکرد حالش بهتر شده .....و دلیل خوب شدنشم فقط سوکجین بود..............................................................
تهیونگ کلافه به در و دیوار نگاه میکرد از دیروز که سوکجین اومده بود یبارم با یونگی تنها نشده بود ....حس میکرد داره دیوونه میشه .....نفسشو با حرص بیرون میداد و با عصبانیت قدم میزد ....
با یاد اوری قول اسب سواری بشکنی تو هوا زد .....
×همینههههه..........ندیمه شیوننن.....
_بله سرورم .....
×شاهزاده یونگی و بیارید ....
ندیمه تعظیمی کرد و به دنبال یونگی از اقامتگاه خارج شد ......تهیونگ منتظر به در خیره شده بود .....دقایقی بعد یونگی به همراه ندیمه شیون با اعلام ورود وارد اقامتگاه شدن ......
+چکارم داشتی
×نمیتونی اون قیافه رو به خودت نگیری و یکم لبخند بزنی
+نه .....حالا کارتو بگو برادرم منتظره ...
تهیونگ با حرص نفسشو بیرون داد ...
×مگه نگفتی دوست داری بری اسب سواری ؟
+چرا گفتم ...
×پس بیا بریم دیگه ....
یونگی نگاهی به سر تا پای تهیونگ انداخت و اروم با تاسف سرشو تکون داد .....
+واقعا فکر کردی الان برادرمو بیخیال میشم میام سوارکاری .....میتونیم بعدا هم بریم .....
تهیونگ زبونشو رو لبش کشید و با اشاره به ندیمه ها بهشون فهموند که باید برن بیرون ....
با بیرون رفتنشون تهیون یونگیو به خودش نزدیک کرد....
×پس مجبوری دلتنگی منو رفع کنی...
یونگی با چشمای گرد به تهیونگ خیره شده بود ....
×اونطوری نگام نکن ....
اروم سرشو توی گردن یونگی فرو کرد ...
×کی میزاری بدنتم مال خودم کنم
با ولع گردن یونگی و بو میکشید ...
یونگی که با نفسای تهیونگ توی گردنش اشفته شده بود اروم نالید ...
+تهیونگا ....الان نه .....
×پس یعنی بعدا باهاش مشکلی نداری؟
یونگی سریع خودشو عقب کشید ...
+نه نه منظورم این نبود ....
تهیونگ دوباره به یونگی نزدیک شد ...یونگی اروم اروم عقب میرفت و تهیونگ همزمان همراهش جلو میرفت با برخورد یونگی به یکی از ستونا تهیونگ بدنشو به بدن کوچیک یونگی چسبوند ....اروم خم شد و لاله گوش یونگیو به دندون گرفت ....
+اهههه
×وقتی اینقد قشنگ ناله میکنی انتظار داری خودمو کنترل کنم
تهیونگ زبونشو روی گردن یونگی کشید ....
بدن یونگی از لذت کمی لرزید .....تهیونگ دستشو روی یکی از پهلو های یونگی گذاشت ....فشار ارومی داد ...
×اگه میخوای زودتر برگردی پیش برادرت خودت ببوسم ...
یونگی با خجالت زمزمه کرد ...
+فکرشم.....نکن ....
تهیونگ پوزخندی زد....
×باشه پس همینجا میمونی....حق بیرون رفتنم نداری ...
یونگی اروم لپشو باد کرد ....
+خیلی بدجنسی....
×میدونم ...
یونگی نفسشو با حرص بیرون داد ...
روی نوک پاهاش ایستاد سرشو گرفت بالا و خیلی سریع لباشو روی لبای تهیونگ چسبوند ..........بچه هااااا دیدین جایزه گرمی ندادن به پسرامون ....دیشب به معنای واقعی دوس داشتم کله های اون لعنتیا رو بکنممممممم........پسرامممممم....😭😫
YOU ARE READING
prince in caged💫👑
Fanfiction«تموم شده» مین یونگی شاهزاده ای که بعد از شورش وزرا .. وزرا اونرو به عنوان برده به شاه کشور همسایه که به تازگی تاجگذاری کرده هدیه میدن...... کاپل اصلی:taegi😻 کاپل فرعی :namjin&hopmin