part13

2.6K 432 72
                                    

تهیونگ**

به سمت تالار اصلی درحال حرکت بودم ولی فکرم درگیر یونگی بود ....چهرش با اون نگاه سردش موقع مبارزه از جلوی چشمام کنار نمیرفت .....اصلا فکرشم نمیکردم در این حد توی مبارزه قوی باشه ..پس چرا دربرابر من اینقد راحت تسلیم میشه .....چشمامو رو هم فشار دادم .....با اعلام ورودم به خودم اومدم ....با قدم های محکم به سمت تخت پادشاهیم حرکت کردم صندلی کنارم متعلق به نامجون بود و هوسوک با لبخند همیشگیش پشت سر نامجون ایستاده بود....اروم نشستم و با اشاره دستم به بقیه فهموندم که ادامه بدن ....نگاهمو روی وزرا چرخوندم ...با نگاهم دنبال یونگی میگشتم ....ولی نه یونگی اومده بود نه وانگ ....اصلا از وانگ خوشم نمیومد .... برگشتم سمت نامجون که مشغول صحبت بشم ولی بااعلام ورود وانگ و یونگی نگاهمو به سمتشون دوختم .......با دیدن یونگی توی لباس ابریشمی قرمز رنگی که پوست سفیدشو بیشتر به رخ میکشید اروم اب دهنمو قورت دادم نگاهمو به صورتش دوختم لباش کمی سرخ شده بودن .....قلبم به سرعت میکوبید ...جامی که رو بروم بود و برداشتم کامل نوشیدم .....یونگی و وانگ کاملا روبروم بودن ....
^بابت تاخییر متاسفم سرورم ...داشتم دستور جمع کردن وسایل و میدادم ...
اروم همونطور که نگاهم به یونگی بود زمزمه کردم ...
×مشکلی نیست از مهمونی لذت ببرید ...
یونگی چشماشو به چشمام دوخت اروم تعظیم کوتاهی کرد و کنارم ایستاد ....
با تعجب به کاراش خیره شدم ... اروم خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد.....
+نمیخوای نگاهتو کنترل کنی ...
نفسای داغش گوشمو نوازش میکردن اروم سرمو برگردوندم سمتش ...
×من مشکلی ندارم .....
خنده فریبانه ای کرد که همون لحظه حس کردم اگه ادامه بده حتما قلبم از حرکت می ایسته ....من چم شده ....چرا اینقد سریع کنترلمو از دست میدم ....کلافه جام دیگه ای از شراب روبروم نوشیدم.....

یونگی***....
بدون هیچ صدایی به حرکاتش خیره شدم .....خوبه یونگی داری عالی پیش میری ....یه منحرف و فقط اینطوری میشه اذیت کرد ....لبخندی به افکار خبیثانه ام زدم و به رقاص های رو به روم خیره شدم .....
کم کم حوصلم داشت سر میرفت ....وانگ با دوتا از وزرا مشغول حرف زدن بود ....تهیونگ گرامی هم با برادر گرامی تر از خودش در حال حرف زدن بود ....پس تنها گزینه در دسترسم هوسوک بود .....اروم رفتم سمتش
+سلام هوسوکی
%اوه سلام یونگی شی ....
لبخند زیبایی زد .....
+یکم حوصلم سر رفته
%همممم...دوست داری چکار کنی ؟
+نمیدونم ....بیا درباره مبارزه صحبت کنیم ....
نگاهی بهم انداخت ...
%پس مبارزه کردن و دوست داری؟
+خببب اولا دوست نداشتم بنظرم انرژی زیادی میخواست ....ولی نیاز داشتم که یاد بگیرم وقتی هم به خودم اومدم دیدم کل زندگیم شده مبارزه
%خب پس تنها فرقمون اینه که من از همون بچگی عاشق جنگیدن بودم ..‌
+هممم جنگیدنو از کی یاد گرفتی؟ ...
%نامجون هیونگ .....تو چطور ?
+فک نکنم لازم باشه بگم نه؟
هوسوک لبخند خجولی زد و سرشو پایین انداخت ...
%البته مجبور نیستی ...فقط سبک مبارزت برام خاص بود ....اگه چند تا از حرکاتتو بهم اموزش بدی خوشحال میشم ...
+حتما ....هروقت خواستی بگو ...اینطوری منم سرگرم میشم ...

prince in caged💫👑Donde viven las historias. Descúbrelo ahora