part 31

2K 331 93
                                    

تهیونگ با نگرانی و عصبانیت به بقیه خیره شد .....
×یونگیییی کجاستتتتتت
÷تهیونگ اروم باش ...‌
×فک کردین حرفای مسخرتونو باور میکنم ...کاملاااا معلومهههه یه اتفاقی براش افتاده
تهیونگ اشفته بود حالش بد بود نگران بود حس میکرد یونگی داره درد میکشه .....بغض کرد .....اروم نالید ...
×لطفا .....بهم بگید کجاست ....
%نمیدونیم ...گم شده ......منو جیمین و نامجون به وانگ مشکوکیم..‌‌
تهیونگ ناباورانه بهشون خیره شد ....یه روز تمام بود که بهوش اومده بود و الان باید میفهمید...
با عصبانیت بلند شد که باعث شد درد توی بدنش پخش شه ...اروم دستشو روی زخمش گذاشت و صورتشو در هم کرد ...
×میریم دنبالش ....
قدم اولو که برداشت در به شدت باز شد .....
جین سراسیمه خودشو به داخل پرت کرد اروم خودشو کشید سمت نامجون ...
=کار....کاره وانگه ....نامه فرستاده......گفته منو تهیونگ و میخواد.....باورم نمیشه ...دلیل اینکارش چه کوفتیهههههه.......تاکید کرده تنها بریم .......... هر چی....دیر تر....بریم ....یونگی....بیشتر ....اسیب میبینه ....
تهیونگ باعصبانیت مشتشو توی دیوار کوبید ....شاید اگه بیهوش نبود همچین اتفاقاتی برای یونگیش نمیوفتاد ....
÷نباید اونجور که میخواد عمل کنیم .....هر چی هست قصدش زنده نگه داشتن شماها نیست ....
%درسته .....نظرتون چیه تهیونگ و جین برن سمتشون ما اطراف محل ملاقات کمین میکنیم .....
÷خوبه ولی دقیق نمیدونیم چند تا افراد داره .....
=فک نکنم بتونه کل افرادشو تو دهکده جا بده ....
€کدوم دهکده....
=توی نامه گفته توی دهکده مخفیه ....
جیمین با شنیدن اسم دهکده بدنش لرزید ...هوسوک اروم کنارش ایستاد و دستشو دور کمرش حلقه کرد ...میخواست با اینکارش به جیمین اطمینان بده که تنها نیست ......
÷پس یعنی حداقل نصف افرادش اونجان ......شایدم کمتر ......
=فک نکنم بیشتر از صد نفر باشن ...اون دهکده گنجایش اون همه سربازو نداره ...
÷اینطوری عالی میشه ...
%من میرم بهترینا رو جمع کنم ....پنجاه نفر باید کافی باشه افراد ما بهترینن ...
تهیونگ که توی سکوت به حرفاشون گوش میداد اروم گفت ...
×فقط زودتر تا امشب همه کارارو انجام بده ....نمیخوام یونگی بیشتر از این اسیب ببینه ...و هر چقدرم بیشتر طول بکشه میفهمه که داریم براش نقشه میکشیم .......
با تایید همه تهیونگ اروم روی زمین نشست ....از همون اول از اون وانگ عوضی خوشش نمیومد ....امیدوار بود یونگیش صدمه ندیده باشه .....

........................................................
با باز شدن در یونگی لرزون توی خودش جمع شد دستای بستشو با درد جمع کرد و بزور به دیوار تکیه داد ...با برخورد زخمای کمرش به دیوار درد کل بدنشو احاطه کرد ولی محکم لباشو رو هم فشار داد که صدایی ازش خارج نشه .......وانگ اروم رو به روی یونگی نشست .....یونگی با بغض چشماشو محکم بست ......
^ازم میترسی ....
یونگی سکوت کرده بود ....نمیخواست حرفی بزنه .....
وانگ با دیدن سکوت یونگی موهای کوتاه و طلایی یونگیو توی مشتش گرفت و سرشو به سمت بالا کشید ...
یونگی از درد ناله کوتاهی کرد ....
^هرزه کوچولو بهتره جوابمو بدی ...درسته من از اینکه یه پسر زیرم ناله کنه خوشم نمیاد ولی بقیه افرادم با استقبال ازت پذیرایی میکنن .....
اشکای یونگی صورتشو خیس کرده بود ...
+خو....ا....هش....میکنم......این...کارو ...هق ....نکن.....
^اههه از اینجوری دیدنت لذت میبرم ...
یونگی و محکم روی زمین پرت کرد ....
یونگی ناله کوتاهی کرد ....خم شد و انگشتشو روی زخمای یونگی کشید ...
+عاههههخخخخ
^اوه درد میکنن؟
پاشو محکم بالا برد و توی شکم یونگی کوبید ....
یونگی با درد خم شدو شروع به سرفه کردن کرد ....دهنش پر از خون شده بود ...ناله ضعیفی کرد .....حس میکرد دیگه نمیتونه چشماشو باز نگه داره ...
^بهتره صدای گریت و نشنوم ....فعلا کاری باهات ندارم ....ولی اگه تهیونگ عزیزت و اون برادرت تا امشب نیان تضمین نمیکنم که زیر افرادم در حال ناله نباشی ....
با بیرون رفتن وانگ یونگی دستای بستشو روی لباش فشرد .....بی صدا هق میزد ......چشماش سیاهی میرفت ....ولی از اینکه بیهوش بشه میترسید ........میترسید چشماش بسته شن و دوباره وانگ بیاد .....حس کثیف بودن داشت ...حالش از خودش بهم میخورد ......

prince in caged💫👑Où les histoires vivent. Découvrez maintenant