بخاطر نوری که چشمامو نوازش میکرد اروم پلکامو از هم باز کردم ......با حس زنجیرایی که به پا ها و دستام بسته شده بود ناله ای کردم ....اههه دقیقا کجام سرمو بلند کردم ....این ...این قفسههههه .....الان من و گذاشته بودن تو قفسس با عصبانیت نفس نفس میزدم خون روی صورتم خشک شده بود موهای طلایی لختم کاملا دورم ریخته بودن نفسمو دادم بیرون....اروم تو خودم جمع شدم صداهای اطرافم مبهم بود و نمیتونستم تشخیص بدم دقیقا کجام .......با یاد اوری صحنه های توی کاخ حالت تهوع بهم دست داد اون همه جنازه اون همه خون ....بدن غرق خون شاه و هیونگ ....چشمامو با اشک بستم ...چه بلایی قراره سرم بیاد ......با صدای قدم هایی سرمو اوردم بالا ....یه سرباز بود ولی لباس های شیلا داخل تنش بود پس یعنی الان توی شیلا بودم ..ناخواسته گفتم +سرباز ....اینجا کجاست من توی قصر شیلام؟
سرباز بدون توجه به حرفای من سمت قفس اومد با خشونت منو کشید بیرون ...
_واسه برده بودن زیادی حرف میزنی حد خودتو بدون .....
دندونامو با عصبانیت رو هم فشار دادم این همه حقارت لعنت بهت چوی .....کشون کشون میکشیدم پرتم کرد جلوی چندین سرباز و یه تختی که راحت میشد حدس زد شاه روش نشسته اروم سرمو اوردم بالا......سرباز محکم و رسا شروع کرد به حرف زدن _سرورم همراه با هدایا و کادو هایی که از بکجه براتون به عنوان هدیه فرستاده شده بود این برده هم تقدیم شما کردن ....به شاهشون خیره شدم ....زیادی جذاب بود.....اروم اخمامو توهم کردم و بهش خیره شدم ×یه برده جالبه .....نشست رو به روم چونمو بین انگشتاش گرفت
×زیباست ولی این زخم روی صورتش ...اونا میخوان به من توهین کنننننن داد زد
+من برده نیستم من ولیعهد بکجه ام .....
با اقتدار شروع به حرف زدن کردم.....
×جالب تر شد .....
خم شد سمتم و موهامو تو دستش گرفت ....
×پس یه شاهزاده ای....ولی الان فقط برده منی فهمیدی ....
با عصبانیت بهش خیره شدم بلند شد ×ببریدش علامت و روش بزارن .....دوتا دستامو گرفتن شروع کردم حرف زدن ...
+چه علامتی ...وایسین ...من باید باهاش حرف بزنم ولم کنیننن .....
بدون توجه به تقلاهام کشون کشون به سمت یه گوشه قصر بردنم دست یکیشون سمت هانبوکم اومد غریدم +بهم دست نزنیننننن تقلا میکردم ولی اصلا اهمیتی بهم داده نمیشد
تهیونگ***
از دور به تقلاهاش خیره شدم ..قرار بود یه تفریح جالب داشته باشم .....بهش خیره شدم یکی از سربازا اهن داغی که سرش گرد مانند بودو برداشت درست شبیه یه دایره تو خالی بود که وسطش طرح شاخه مانندی داشت .....علامت پادشاهی من... از تو ذغال های داغ کشیدش بیرون.... اون یکی بدن بلوری پسرو به نمایش گذاشت....بدنش زیادی سفید و زیبا بود....موهای طلاییش دورش ریخته بودن ....صحنه چشم گیری بود.... سرشو به سمت پایین کشیدن اهن داغو گذاشتن رو کمرش ...صدای فریادش تو کل قصر پیچید و بعد خاموشی ....حرکت کردم سمتشون ....
×ببریدش توی اصطبل براش غذا هم بزارید موقع رد شدن به بدن نیمه جون و چشمای بستش خیره شدم ....رد اشکروی صورتش خودنمایی میکرد....شاهزاده بکجه ....چه بلایی سر پادشاهیت اومده ......
×ندیمه به وزیر هان بگو تمام اطلاعات قصر بکجه رو برام بیاره .....
کنجکاو بودم بدونم چه چیزی یه شاهزاده رو تبدیل به برده کرده ....راه افتادم سمت تالار .....از بس ذوق داشتم دو پارت اپ کردم امیدوارم دوسش داشته باشین و صد در صد پارتای بعد بهتر میشههههه....قول قول قولللل........اگع دوست داشتین نظر بدین بفهمم چه گندی زدم😢
YOU ARE READING
prince in caged💫👑
Fanfiction«تموم شده» مین یونگی شاهزاده ای که بعد از شورش وزرا .. وزرا اونرو به عنوان برده به شاه کشور همسایه که به تازگی تاجگذاری کرده هدیه میدن...... کاپل اصلی:taegi😻 کاپل فرعی :namjin&hopmin