part26

2.3K 346 142
                                    

تهیونگ اروم چشماشو باز کرد با دیدن جسم ظریف یونگی میون بازوهاش لبخند شیرینی رو لباش شکل گرفت اروم خم شد و پیشونی پسرک و بوسید ...با صدای ناله اروم یونگی دستشو روی کمر یونگیش گذاشتو خیلی نرم حرکت میداد...
یونگی با چشمای بستش لبخندی زد ...
+لوسم نکن
تهیونگ لباشو به لاله گوش یونگی نزدیک کرد اروم بوسه ای گذاشت ...
×مال خودمی ....دوس دارم لوست کنم ...
یونگی با خجالت خودشو بیشتر تو بغل تهیونگ جمع کرد ....
+باید اماده شیم ......
تهیونگ بلند شد همزمان که لباساشو میپوشید زمزمه کرد
×میگم لباسای رزمتو بیارن اینجا ...فعلا یکم استراحت کن ....
+هوم....تو برو دیگه ...
×همینطوری برم....
+یعنی چی ...
تهیونگ به چشمای گرد و لبای نیمه باز یونگی خیره شد با شیطنت خم شد و خیلی سریع بوسه کوتاهی رو لبای یونگ گذاشت همونطور که به سمت خروجی میرفت داد زد ...
×بوسه ی بعدا میبینمت و میخواستم که گرفتم ....
یونگی بالشتکی که کنارش بود وبا حرص سمتش پرت کرد ولی بالشتک به در بسته کوبیده شد .....
+مردکککک دیوونهههه
با باز شدن دوباره در خواست غر غر کنه  ولی با دیدن جیمین و جین با خجالت ملحفه رو بیشتر دور خودش پیچید ....
€هیونگگگگ.....دوباره کاری کردددد
=من این عوضیو میکشممممم
یونگی با هول سریع بلند شد ...
+نه نهههه من .....من...
=تو چیییی
+خودم .....خواستم....انجامش....بدیم ....زو...زوری نبود
یونگی حس میکرد هر آن ممکنه زمین دهن باز کنه و اونو تو خودش ببلعه با خجالت سرشو پایین انداخته بود و لبشو میجوید ....
=با...باورم ..نمیشه
€هیونگگگ چطور بعد از اونکاری که باهات کرد بخشیدیششش
+من دوسش دارم....
=هیچ میدونی چقد ترسیده بودی...چطوری دوباره بهش اعتماد کردی؟
+هیونگ من فقط شوکه بودم ....ترسیده بودم ولی فهمیدم میتونم یه فرصت دوباره بهش بدم ..هم به اون هم به خودم.....
جین با نگرانی نگاهی به یونگی انداخت اروم سمتش رفت و اونو به اغوش کشید
=اینو همیشه بدون هر چی بشه هیونگ همیشه پشتته ...
+ممنون هیونگ ...
€ببخشید ولی منم اینجامممم....و الان احساس میکنم دارم حسودی میکنم ....
یونگی اروم خندید....

......................................................
تهیونگ رو به روی ارتش اماده ایستاده بود .....با دیدن وانگ که بهش نزدیک میشد نفس درمونده ای کشید ....اصلا درک نمیکرد چرا از این پسر خوشش نمیاد ....حس مسخره ای نسبت بهش داشت.....با تعظیم کوتاه وانگ مقابل خودش لبخندی از روی اجبار روی لبش نشوند
^زنده باد پادشاه شیلا  .....
×درود شاهزاده وانگ از دیدار دوبارتون خرسندم ....
با اضافه شدن جین و نامجون و هوسوک و جیمین که فرماندهان جنگ محسوب میشدن تهیونگ نگاهشو به تطراف میچرخوند و منتظر یونگی بود....
÷سرورم باید دستور حرکت و بدیم...
×هنوز یونگی نیومده
=چیییی یونگی همم میادددد
×خودش میخواست بیاد ....به تصمیمش احترام بزار...
=اگه اسیب ببینه چی
€هیونگ یونگی هیونگ که بچه نیست
%حق با جیمینیه
÷جین حس نمیکنی یونگی و با این کارت ازار میدی
=نه ....من فقط میخوام مراقبش باشم ...
تهیونگ بدون اهمیت به اونا نگاهشو سمت یونگی که در حال دویدن بود داد ....
×گربه ...
÷چی...
×یونگی اومد ...
جیمین و هوسوک با متوجه شدن منظور تهیونگ ریز میخندیدن.....جین هنوزم درگیر غر زدنش بود که با دیدن یونگی نگاهی بهش انداخت .....یونگی کاملا اماده بود ....یعنی باید بهش میگفت همراهشون نیاد.....کلافه پوفی کرد ...حق با بقیه بود ....یونگی دیگه بچه نبود....
با اومدن یونگی همگی به سمت جنگل حرکت کردن .....

prince in caged💫👑Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang