تهیونگ با ناله کوتاهی چشم های نیمه جونشو باز کرد لبای خشک شدشو از هم فاصله داد .....
×یو....نگی...
نامجون و هوسوک باشنیدن صدای تهیونگ سریع کنارش نشستن ....
÷چیزی میخوای تهیونگا ....
×یو...ن...گی
%اوه یونگی داره استراحت میکنه ....
نامجون سریع حرف هوسوکو ادامه داد..
÷اره از وقتی بیهوش بودی کنارت بوده ....خیلی خسته بود گفتیم بره استراحت کنه ....
هوسوک و نامجون اروم تهیونگو روی جاش نشوندن ....
×عا...اخخخ
÷درد دارییی...میخوای طبیب و خبر کنیممم
تهیونگ اروم سرشو به معنای نه تکون داد ......
×ا...ب
هوسوک لیوان ابو نزدیک لبای تهیونگ برد .....بعد از نوشیدن اب اروم عقب رفت ....
×نمیشه ....یونگی ....بیاد ...
÷نه گفتیم که خستس
×حالش خوبه ....
%اره خوبه .....
×تو این مدتی که بیهوش بودم چه اتفاقاتی افتاده
اروم دستشو رو زخمش فشرد ....کل بدنش کوفته بود و درد میکرد ولی میخواست بدونه نتیجه جنگ چی بوده و الان یونگی کجاست ...حس دلشوره ی عجیبی داشت ....
نامجون اروم و شمرده شروع به توضیح دادن ماجرا کرد .....هوسوک هم در کنارش توضیحات کوتاهی میداد ....و هردو سعی میکردن اسمی از یونگی نیارن ...........................................................
با وارد شدن جیمین سریع خودشو به سمتش کشوند ...کلافه و نگران زمزمه کرد ....
=چیشد .....
€نبودش هیچ جای قصر نبودش .....و لازمه بدونی هیچ کس هم ندیدتش و همینطور وانگ و افرادشم نیستن ...
=یعنی کجا میتونه رفته باشه ....
€هیونگگگگ....کاملا معلومه یونگی خودش نرفته اون عمرا تهیونگو ترک میکرد اون حتی واسه اب خوردنم چشمشو از رو تهیونگ بر نمیداشتتتت...
=اخه کی جرات داره اونو برده باشهههه ...
€هیونگ محض رضای خدا فکرتو به کار بنداز صد در صد کار وانگههه...
جیمین با عصبانیت داد میزد ....نگران هیونگش بود ...
=امکان ندارهههه.....میشه اینقد وانگ و بد جلوه ندی...
€خدای منننن ....هیونگگگگگ ....اخه به چه دلیل کوفتی ای وانگ باید با افرادش بدون هیچ جلب توجه ای قصرو ترک کنههههه......
جین میدونست ...ولی نمیخواست به روی خودش بیاره ....از چیزی که میترسید سرش اومد....خیانت افراد نزدیکش ....اروم سرشو بین دستاش گرفت و اشکاش روی گونه هاش چکید ...
=جیمینا.....یونگی خوبه؟
€امیدواریم باشه ......................................................
یونگی اروم چشماشو باز کرد ....با گیجی نگاهی به اطرافش انداخت ....بوی خاک و درختارو به خوبی حس میکرد .....این مکان ....اینجا ....حس میکرد براش اشنا بود ......دستاش به پشت صندلی بسته شده بودن و پاهاشم به پایه های صندلی ....نمیتونست تکون بخوره ....با باز شدن در کلبه ای که به سختی حدس زده بود کلبس نگاهشو به فرد مقابلش دوخت ....
+هیو...نگ....اصلا....شوخی ...قشنگی نیست ...دستامو باز کن ....
وانگ اروم پوزخندی زد به سمت یونگی رفت اروم موهاشو نوازش وار بین دستاش گرفت ....
+هیونگ...
یونگی نگاه ترسیده و متعجبشو به وانگ دوخت ....وانگ محکم موهاشو به سمت عقب کشید ...
+اخخخخخ...
^خیلی احمقی ....
یونگی بغض کرده بود .....نباید میترسید ولی چرا وانگ ....
+چرا....
وانگ اروم خنجرشو زیر موهای یونگی برد ....
^این موهای طلایی بلندت زیادی رو مخمه .......
+هیونگگگگ چت شدهههه
وانگ بدون توجه به حرفای یونگی ادامه داد
^یه شاهزاده و شخص اشرافی نمیتونه موهای کوتاهی داشته باشه ....درسته ؟
با یه حرکت خنجرشو زیر دسته ای از موهای یونگی کشید و موهای بلند یونگی اطرافش روی زمین افتادن ....یونگی اصلا براش مهم نبود ...
وانگ اروم روبه روی یونگی قرار گرفت ....دستشو زیر هانبوکش برد و کمی بازش کرد ....
^خدای من ....حیف این بدن نیست که هیچ ردی نداره ....
پاهای یونگیو باز کرد ....طنابیو کشید که باعث شد دستای یونگی به سمت بالا کشیده بشه و کمی از زمین فاصله بگیره ....
+هیونگ تمومش کن ....
یونگی ترسیده بود ....تنها بود ...نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته چرااینجاس ...
^میخوای بدونی چرا دارم اینکارو میکنم ..
یونگی چشمای کنجکاوشو به وانگ دوخت ...موهای کوتاهش روی چشماش ریخته بودن و کمی جلوی دیدشو میگرفتن ....
^با موهای کوتاهم زیبایی........خب برای تعریفش یکم هیجان زیاده اینطوری حوصله من سر میره ....
+چه غلطی میخوای بکنیییی
^اوه یونگی ...توکه با من اینطوری حرف نمیزدی ....
هانبوک یونگیو توی تنش پاره کرد .....شلاقی که گوشه کلبه بود و برداشت و پشت به یونگی قرار گرفت ....
^خب جریان از اونجایی شروع شد که پدرت فکر میکرد تسلط کامل و رو کشور ما داره .....
ضربه اول و زد ....
یونگی چشماشو با درد بست و لبشو محکم به دندون گرفت ....
^پدر من زیادی احمقه .....اصلا علاقه ای به کشور گشایی نداره .....
ضربه دوم ....
^ولی میدونی چیه .....هر وقت بخوام اون کشور مال منه ....زندگی اون پیر خرفت تو دستامه ......
ضربه سوم ...
+اهههه
^و چی از این بهتر که اول کشورایی که تحقیرمون کردن و به خاک بنشونم ....
ضربه چهارم ...
یونگی از درد اشک توی چشماش جمع شده بود ....
^اوه این علامت روی کمرت کار تهیونگه .....جز اموال اونی؟ .....خب خب اینا مهم نیست ....
ضربه بعدیو محکم تر روی بدن زیبای یونگی فرود اورد ....
^میدونی پدرت با من مثل یه پادو رفتار میکرد ....اصلا خوشم ازش نمیومد ...هیچ کس حق نداره منو کوچیک بدونههههه...
ضربه های بعدی رو پی در پی میزد ...
+اههههه عاااا ....
اشکای یونگی روی گونه هاش چکید از بس لبشو گاز گرفته بود خون از کناره لبش میچکید ....
^میدونی نقشه حمله و شورش همشون کار من بود .....فقط کافی بود یه ذره اون وزیرای احمق و تحریک کنم ....قرار بود اون تهیونگ لعنتی و تو اون جنگ بکشن ولی همشون یه مشت بی عرضه ان .....
+عااااییی ....بسههههه
^چیه ...درد داره ....
یونگی چشماشو رو هم فشرد ....
^همش تقصییر اون سوکجین لعنتیهههه
ضربه محکمی به بدن یونگی زد ....کمر یونگی کاملا اغشته به خون خودش شده بود ....
^اگه میدونستم اون کوانگ متحدشه نقشه رو جور دیگه ای میچیدم ...قرار بود همتون توی این جنگ لعنتی کشته بشیننننن.....
+اهههه.....اونوقت ...عاییی...چی ....گیر ...تو ...عایییی ...میومد ..
^چی گیر من میومد ....
ضربه هاشو متوقف کرد ....
صورت یونگیو بین انگشتاش گرفت ...
^قدرت .....ثروت ....حاکمیت ....
چشماش موقع گفتن این حرفا برق میزد ....
+تو دیوونه ای ....
^اوه هنوز میتونی حرف بزنی ...
در باز شد و زغال های داغ و قرمزو افراد وانگ داخل گذاشتن ..
یونگی لرزید ....
+تمومش کن ......
^همشونو دارم میکشونم اینجا .....وقتی بخاطر تو برسن اینجا ...همشون کشته میشن ...
یونگی با ترس خودشو کمی تکون داد ....
وانگ زغال داغیو باانبر برداشت ...با گذاشتنش روی بدن یونگی ....یونگی جیغی از روی درد کشید .....
چند بار کارشو تکرار کرد ....یونگی نفس های لرزون میکشید ....
اروم طنابو شل کرد و یونگی روی زمین پرت شد ....
^میخوای یه رازیو بهت بگم ......
^من دستور کشتن کل اهالیه این دهکده رو دادم .....
یونگی با بغض بدن بی جونشو بالا کشید ...
+خیلی .....عوضی....ای
^اوه عوضی ترم میتونم باشم محکم دستشو بین موهای یونگی فرو برد ....موهاشو به سمت بالا کشید ....یوتگی دستای بستشو روی دست وانگ گذاشت ...
+اهههه ....
^میدونی چیه اصلا علاقه ای ندارم دیکمو تو اون سوراخ پشتت فرو کنم ولی ......
اروم شروع به بیرون اوردن دیکش کرد ....
^الان بادیدن اون همه خون روی بدنت بدجور تحریک شدم ......هنوزم زیبایی....
دیکشو روی صورت یونگی کشید ....
یونگی لرزید ...حالش داشت بهم میخورد ....^بهتره مثل یه بچه خوب دهنتو باز کنی ....
یونگی با بغض لباشو روی هم فشار داد ....اصلا نمیخواست انجامش بده ....وانگ ضربه محکمی به شکمش زد .....با درد زیاد چشماشو روی هم فشار داد و نالشو توی گلوش خفه کرد ....
^که اینطور ....
پاهاشو روی دستای یونگی گذاشتو شروع به فشار دادن کرد ...
یونگی حیغی از روی درد زیاد کشید .....
با باز شدن دهنش وانگ عضوشو وارد دهن یونگی کرد ...
^اههه چقد دهنت داغه ...
یونگی حس میکرد هر ان ممکنه بالا بیاره اشکاش به سرعت روی گونه هاش میچکید ....وانگ شروع به ضربه زدن توی دهن یونگی کرد ....با خالی شدن توی دهنش عضوشو بیرون اورد و دستشو محکم رو دهن یونگی فشار داد ..
^قورتش بده ....
یونگی چشمای خیسشو به چشمای وانگ دوخت .....حالش ازش بهم میخورد .....با قورد دادن منی که تو دهنش بود .....وانگ دستاش و از روی صورت یونگی برداشت ....
یونگی شروع به عق زدن و سرفه کردن کرد .......
وانگ بلند قهقه ای زد .....
^تا وقتی پسر زیبایی باشه فک کنم دهنش حس خوبی میده .....فکر نمیکردم یه پسر بتونه بهم لذت بده ...
یونگی با انزجار نگاهی به وانگ انداخت ...
+حالم ......ازت ....بهم میخوره ....
وانگ پوزخندی زد و از کلبه خارج شد ....
باخارج شدن وانگ یونگی شروع کرد به هق زدن .....کل بدنش درد میکرد ...حالت تهوع داشت ...میترسید ....و از همه مهمتر میخواست پیش تهیونگش باشه ....دوست داشت چشماشو ببنده و وقتی باز میکنه همه اینا یه خواب باشه .....بیاید وانگ را باهم جر واجر کنیم .....😪
دوست دارم انگشتای خودمو قطع کنممممممم.....یونگیییی منو ببخششششششش
YOU ARE READING
prince in caged💫👑
Fanfiction«تموم شده» مین یونگی شاهزاده ای که بعد از شورش وزرا .. وزرا اونرو به عنوان برده به شاه کشور همسایه که به تازگی تاجگذاری کرده هدیه میدن...... کاپل اصلی:taegi😻 کاپل فرعی :namjin&hopmin