part 14

2.6K 430 84
                                    

سوم شخص

طبیب در حال بستن زخم های جیمین بود ....بدن جیمین توی تب میسوخت ...یونگی با استرس بالای سر جیمین ایستاده بود و لبشو به دندون گرفته بود .....تهیونگ اروم دست یونگیو گرفت و اونو سمت خودش کشید ....کلی سوال ذهن تهیونگو اشغال کرده بود ...این پسری که اسمش جیمینه کیه؟....چرا اینقد یونگی نگرانشه....اصلا چطور وارد قصر شده ....یونگی از کجا میشناسش ‌....کلی سوال میخواست بپرسه ولی حال اشفته یونگی این اجازه رو بهش نمیداد با خارج شدن طبیب خیلی ناگهانی یونگی رو روی پاهاش نشوند چونه یونگی رو گرفت و به صورت زیباش خیره شد ...
×چیزی نیست یونگی ....طبیب گفت که زخما سطحی بودن ....پس نگران نباش ...
یونگی نگران بود ....جیمینش تنها اومده بود اونم با همچین وضعی.... چه اتفاقی برای جیمین افتاده بود ....اروم از روی پاهای تهیونگ بلند شد.....
+میشه تنهام بزاری.......لط...لطفا
تهیونگ اروم بلند شد بدون هیچ حرفی با دلخوری از اقامتگاه یونگی بیرون رفت.....
اون فقط نگران یونگیش بود .....چرا یونگی باهاش اینطوری رفتار میکرد ...همش بخاطر اون پسره جیمین بود نه ....دندوناشو روی هم فشار داد ..‌‌هر شخصی که نزدیک یونگی میشد و برای خودش تهدید حساب میکرد .....با عصبانیت راهشو به سمت اقامتگاهش کشید .....
یونگی پارچه خیسو اروم روی صورت و بدن جیمین میکشید ......به صورت زیبای جیمین که زخم های کوچیکی روش خودنمایی میکرد خیره شد .....
همون لحظه جیمین شروع کرد به ناله کردن ....
€جونگ.....کوک.....نهههه....نههه...
ناله هاش کم کم تبدیل به فریاد میشدن ....
€ولش کنین.....کو...کیییی
یونگی با ترس بهش خیره شده بود نمیدونست چکار کنه فقط اشکای روی گونه جیمین و پاک میکرد و با بغض به ناله هاش گوش میداد.....ناله های جیمین فقط و فقط به جونگ کوک ختم میشد ......حتما اتفاقی برای جونگ کوک افتاده بود ...نفهمید چند ساعت گذشت ....با صدای گریه جیمین اروم خودشو سمتش کشید ..‌....
+جیمینی ....خوبی....ببینمت ....گریه نکن جیمینی....قلبم درد میگیره ...گریه نکن....
جیمین خودشو تو بغل یونگی جمع کرد ...
€هیونگ ....اونارو کشتن همشونو ....جونگ کوک ....جونگ کوکو کشتن.....من....بدون ...کوکی‌‌‌.....هق.....چکار....هق ....کنم.....هیونگ .....قلبم ....درد میکنه.....حس میکنم....نمیتونم ....نفس بکشم.....هیونگ ....بگو ...بگو که همش خوابه....
یونگی فقط اروم دستشو رو کمر جیمین میکشید ....حالا فهمیده بود چرا جیمین کوچولوش تنها اومده بود..‌‌جونگ کوکی مرده بود....اشکاش روی گونه هاش چکید......صدای خنده ها و لبخند های جونگ کوک از سرش بیرون نمیرفت ....یونگی اروم لبشو به دندون گرفت ....الان نباید گریه میکرد ولی نمیتونست جلوی اشکاشو بگیره ...جونگکوک عزیزش مرده بود .....حتما گار وزیر چوی بوده ....فقط اون بود که میدونست یونگی با اونا در ارتباطه ....حس نفرت کل وجود یونگی و رو احاطه کرده بود .....یونگی تنها چیزی که میخواست این بود که وزیر چوی رو با دستاش به قتل برسونه .....صدای هق هق های جیمین کم کم تحلیل میرفت و نغس های منظمش نشون میداد که خوابش برده .....اروم جیمین و تو بغلش کشید کنارش دراز کشید .....جیمین و جونگ کوک درست مثل برادر های کوچیکش بودن ...اجازه نمیداد خون جونگ کوکش پایمال بشه ......شاید خون پدرش براش مهم نبود ....ولی جونگ کوک......
اشکاشو لجوجانه کنار زد و با نوازش سر جیمین به خواب رفت ......

تهیونگ ***
همین که از خواب بیدار شدم  به سمت اقامتگاه یونگی به راه افتادم .....به ندیمه ها گفته بودم همونجا بمونن....اصلا حوصله نداشتم دنبالم راه بیوفتن و سرورم سرورم راه بندازن .....در اقامتگاه یونگی و باز کردم ....با دیدن صحنه روبه روم خون جلوی چشمامو گرفت ....یونگی دستاشو دور کمر جیمین حلقه کرده بود و سرشو روی موهای جیمین گذاشته بود ....با عصبانیت یونگیو از جیمین جدا کردم ....هر دوشون چشماشونو باز کرده بودن ....بدون توجه به جیمین دست یونگیو کشیدم و بردمش سمت پشت اقامتگاه ....یونگی با چشمای خمارش بهم خیره شد ....
+چیکار میکنی.....جیمین تنهاست ...
دستشو کشید خواست برگرده که محکم به دیوار کوبیدمش هیچی نمیفهمیدم ...فقط میخواستم بهش بفهمونم که مال منه ....که حق نداره به بقیه نزدیک شه ....اره من خودخواهم .....و اصلا برام مهم نیست ....
یونگی محکم هولم داد که محکمتر کوبیدمش به دیوار ...
+اههه...چته باز وحشی شدی .....برو اونور...
فاصلمو باهاش کمتر کردم یکی از پاهامو لای پاهاش گذاشتم و کاملا به دیوار چسبوندمش ....
×خفه شو یونگی .....فقط خفه شو ....داری دیوونم میکنی .....حق نداری اینقد راحت به بقیه بچسبی ....فهمیدییییی ...
چشمامو با عصبانیت بهش دوخته بودم ...به چشماش که برق ترس توش نمایان شده بود خیره شدم پوزخندی زدم و اروم موهای طلاییشو کنارزدم ...
همون لحظه حس توی چشماش تغییر کرد ....ترس جاشو به عصبانیت داد ....
+برو کنار امروز حوصله مسخره بازیاتو ندارم .....
با این حرفش بیشتر عصبی شدم ....نفهمیدم چیشد محکم لبامو روی لباش کوبوندم با عصبانیت مک میزدمو لبشو گاز میگرفتم دستاشو محکم گرفته بودم و اجازه تقلا بهش نمیدادم ....توی دهنم ناله ارومی کرد و با حس طعم لذیذ خون توی دهنم مک محکمی به لبش زدم و اروم ازش جدا شدم ....هردومون نفس نفس میزدیم اروم سرمو توی گردنش فرو کردم ....
×منو پس نزن یونگی.....


خب خب ...میبینم که تحمل نکردم ننویسم.......نو پرابلممم ...نویسنده تازه واردتون زیادی جوگیره ....شما اهمیت ندین بهش .......😒

prince in caged💫👑Where stories live. Discover now