part 15

2.6K 411 102
                                    

سوم شخص.....

یونگی نگاه خستشو به تهیونگ دوخت ....
+ولم..... کن
تهیونگ همونطور که گردن بلوری یونگی رو بو میکشید زمزمه کرد ....
×اون پسره کیه......اینقد نزدیکش نباش ....تو فقط مال منی....
یونگی صورت سرخ شدشو روی شونه تهیونگ گذاشت ....از تهیونگ خجالت میکشید .....تهیونگ براش متفاوت بود .....در برابرش ضعیف بود ....خودشم نمیدونست چرا ....هر کس دیگه ای بود الان گوشه زمین پرت شده بود ...ولی یونگی عجیب توی اغوش تهیونگ ارامش میگرفت.....
+اون مثل برادر کوچیکترمه .......
نمیدونست چرا داره به تهیونگ توضیح میده که چیزی بین خودشو جیمین نیست ولی بنظرش این تنها کار درست بود ....تهیونگ اروم سرشو اورد بالا نگاهشو به چشمای گربه ای یونگی که کمی پف کرده بودن داد ‌.....چشمای یونگیش قرمز بودن ....اروم دستشو نوازش وار روی صورت یونگی کشید ....با نگرانی لب زد....
×یونگیا......تو.....گریه کردی.....چرا؟
+نه گریه نکردم ....
×بهم دروغ نگو یونگی...
یونگی نگاهشو از تهیونگ گرفت ....
+جونگ کوک مرده .....
×جونگ کوک کیه؟
+جونگ کوک و جیمین .....دونسنگامن .....من ......با اونا توی جنگل اشنا شدم .....
تهیونگ همونطور که موهای طلایی یونگی رو نوازش میکرد ...لب زد ...
×چرا جنگل؟
+من بیشتر وقتا از قصر بیرون میرفتم ....تو جنگل یه دهکده مخفی بود....بیشتر مردم اونجا مردم شورشی بودن ....با سبک مبارزه خاص.....
یونگی بغض کرده بود فکر به خاطراتی که با اون مردم داشت ....باعث میشد هر لحظه اشکاش روی گونه هاش بلغزه ...
اروم صورتشو توی سینه تهیونگ مخفی کرد .....
+اونجا مبارزه کردن و یاد گرفتم با جیمین و جونگ کوک اشنا شدم ...مردم اونجا خیلی مهربون بودن.....کنارشون ارامش داشتم ...ولی......الان .....
یونگی ناخواسته اشکاش پایین ریخت ...
+همشون مردن....هق.....کار چویه ...فقط اون میدونست همه رو کشته.....هق ....جونگ کوک اونم مرده....جیمینیو تنها گذاشته‌.....من...اگه ...من اونجا بودم....شاید میتونستم نجاتشون بدم.....همش تقصییر منه....نباید بهشون نزدیک میشدم...
هق هق های یونگی اوج گرفته بودن ...دیگه نمیتونست ادامه بده ....اون همیشه مقصر شناخته شده بود ....مقصر مرگ مادرش ....اون همیشه از طرف پدرش ترد شده بود ....ولی مردم دهکده اونو پذیرفتن ....جیمین و جانگکوک بهش دوستی و محبت و یاد دادن .....ولی الان اونا رفته بودن ...فقط جیمین مونده بود....نمیزاشت کسی به جیمینی اسیب بزنه....
تهیونگ حرفی نمیزد ....فقط کمر یونگی و نوازش میکرد .....
یونگی اروم خودشو عقب کشید ....اشکاشو سریع پاک کرد ..
+باید برم پیش جیمین......نباید تنها باشه.....
×بهتری؟
+هم....
یونگی اروم سرشو انداخت پایین .....
+ممنون...
تهیونگ لبخندی زد ...خوشحال بود که تونسته حداقل کمی ارامش به یونگیش بده ...
×منم متاسفم.....نباید عجول میبودم...
یونگی اروم نگاه مهربونی به تهیونگ انداخت و از کنارش رد شد .....
تهیونگ با رفتن یونگی ضربه محکمی به پیشونیش زد ......اون الان از یونگی معذرت خواستتتتتت......چرا اینقد یهویی یونگی براش مهم شده بود...چرا اشکای یونگی قلب تهیونگ و بدرد میاورد .....دوسش داشت نه؟

وقتی یونگی وارد اقامتگاهش شد با جیمینی مواجه شد که زانو هاشو تو بغلش گرفته بود و گریه میکرد .......
اروم سمتش رفت ...
+جیمین...
جیمین با دیدن یونگی خودشو تو بغلش انداخت ....
€هیونگگگ....من ....جونگ کوکی و با دستای خودم خاک کردم .....هیونگ ...هق ....من....دلم براش...هق ....تنگ شده .....چکار کنم....هوم....
یونگی همونطور که تهیونگ نوازشش کرده بود جیمین و نوازش میکرد ....
+جیمین ....اگه جونگ کوک بود ...میخواست تو زنده بمونی .....نمیگم فراموشش کن ...فراموشش نکن ....ولی ادامه بده .....تو میتونی ....
جیمین لباس یونگی و تو مشتش فشرد ....دیگه حرفی نمیزد ....فقط گریه میکرد ......

تهیونگ***

اروم کنار وانگ ایستادم .....
×منتظر کسی هستی شاهزاده وانگ ....
^اهه سرورم ....میخواستم با یونگی خداحافظی کنم ...
اروم پوزخندی زدم ....برای چی باید منتظر یونگی من باشه ....
×بهتره حرکت کنید ....وقتی از جنگل بگذرین ممکنه شب شده باشه و این خطرناکه ...شاهزاده یونگی در حال استراحتن نمیتونن برای بدرقتون بیان ...
با ذوق به نگاه نا امیدانه وانگ خیره شدم....اصلا ازش خوشم نمیومد ....یونگی زیادی بهش اهمیت میده ....
وانگ با قیافه نا امیدی تعظیم کوتاهی کرد ...
^به امید دیدار سرورم ....
اروم لبخندی زدم .....هیچ دوست نداشتم دوباره ببینمش .....با نگاهم رفتنشو دنبال کردم .....اهی از سر اسودگی کشیدم ....خیلی خوشحال بودم که شر وانگ کم شده بود......
با دیدن نامجون اروم رفتم سمتش ....
نامجون با اخم کوتاهی اومد سمتم ....
÷تهیونگ ....دیشب ینفر مخفیانه وارد قصر شده بود....
×میدونم ...مشکل خاصی نیست ....دوست یونگی بوده....
÷چیییی....یعنی چی مشکلی نیست وقتی اینقد راحت وارد قصر شده انتظار نداری که بی ازار باشه ...باید حواست بهش باشه....
×میدونم ...تو فکر این بودم که اگه خواست بمونه به هوسوک بگم مراقب کاراش باشه .....
÷خوبه اینطوری بهتره .....
اروم زبونمو روی لپم فشردم ....فکرم دوباره رفت سمت یونگی....
یعنی داشت چیکار میکرد؟
هنوزم جیمین و بغل کرده....
اههه تهیونگ مسخره بازیو بزار کنار...
÷باز چی شده تهیونگ ....
×هیچی هیونگگگ هیچیییی.....بیا بریم بنوشیم
÷همم موافقم خیلی وقته انجامش ندادیم....



هیچ سخنی ندارم......امیدوارم فیک و دوس داشته باشین😿

prince in caged💫👑Where stories live. Discover now