قبل شروع لطفا ⭐️ پایین رو بزن تا نارنجی بشه سوییتی🥺🧡
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:آلیس:نمیخوای بگی چکارم داشتی؟
لیام:عمه ی من مدیر برند تدفلوره و برای این تابستون مسابقه ی طراحی لباس برگذار میکنن فکر کردم چقدر خوب میشه شرکت کنی.
*
گوشت رو داخل دهنش مزه مزه کرد.
زین:خوشمزس ولی بوی عجیبی داره چیه؟
استیون:بچه ی آدمیزاد!
*
استیون:من پیشنهادی دارم که اگر قبول کنی به ازای اون یک سال از قراردادِ حمل مواد لغو میشه!
توجه زین جلب شد و منتظر ادامه ی حرفش موند..❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«باید ببینی زندگی بدون نقاب هم تورو میپذیره!»
بازم مقابل یک برج هستم.منتها ایندفعه دودی نیست.به رنگ آبی روشن و شفافیه که با حروف بزرگی روش نوشته تدفلور..
'تا داخل نری که نمیفهمی به اندازه ی بیرونش روشن هست یا نه؟!'
نفسمو آروم بیرون دادم.بند کیفم رو سفت تر بین انگشتام فشردم و به پاهام استارت حرکت زدم.
همراه چند نفر دیگه سوار آسانسور شدم و منتظر موندم.چشمام به آینه ی یک سوی آسانسور کشیده شد و لباسامو چک کردم.
نمیخواستم برای همچین دیداری زیاده روی کنم و ترجیح دادم تیپ ساده و چیزی که خودم هستم رو بپوشم.
یک شلوار جین مشکی و بلیز راه راه کِشی که به داخل شلوارم بردم به همراه بوت های مشکیِ پاشنه دارم.
ساین دفتر مدیریت رو از دور دیدم و به سرعت قدم هام افزودم.به منشی خودمو معرفی کردم گفتم با خانوم فلورنس پین قرار ملاقات دارم.
بهم گفت چند لحظه بشینم تا نوبتم بشه.
منتظر موندن فکرهای زیادی رو از اتفاقات بعد توی ذهنم شکل داد.گوه توش..چرا انقد طول میکشه؟دارم از استرس و هیجان اسهال میگیرم!
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •