اول از همه روی ⭐️ رو فشار بده تا نارنجی بشه سوییتی ممنون :]🧡
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:با تشخیص لویی بین اون افراد ایستاد.
"داخل محموله هارو بگردید!"
آروم و گرفته زمزمه کرد.رزا به داخل کامیون بارگذاری شده رفت.
"کوکائین"
رزا با بسته ای مستطیلی از کامیون بیرون پرید.قلب زین به درد اومد و چشماشو به روی هم گذاشت.وقتی چشماشو باز کرد نگاه کدر و تارشو به اون پسر دوخت..
در یک لحظه اسلحه رو از پشت کمرش بیرون آورد و مستقیم سمت اون گرفت!❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«خیانت دردناک ترین جراحت در دنیاست و شکافته شدن بندهای اعتماد رنجی جبران ناپذیر رو به همراه خودش داره..»
سر انگشت های منقبض شده و سفیدش همراه لرزشی آشکار به سلاح سرد فشار میاورد و نگاه یخ زدهش روی اون پسر ساکن بود!
حتی در دورترین خیالات ذهنش تصور نمیکرد روزی سلاح رو سمت بهترین رفیقش بگیره..
اما حالا خشم و غضب تمام ذهنیت پرتلاطم و شلوغشو تیره و تار کرده بود.
"مارو تنها بذارید"
نوای خشک و غریبهش توی اون سکوت پیچید.
شان با نگاهی به رزا و افراد دیگه گردن کج کرد و اونا همراه گروگان ها محوطه ی نیم تاریک انبارو ترک کردن..
لویی سرش پایین بود و سایه ی موهای جلوی پیشونیش مانع دیدن چشماش میشد.
جرعت نداشت به بالا نگاه کنه..حالا که با زین این کارو کرده بود جسارت نداشت باهاش روبرو بشه؟!
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •