پینه های افتخار || 5

942 195 380
                                    

قبل خوندن یادت نره روی ⭐️ رو بزنی :]
و لطفا حرفای آخرمو هم بخونید مهمه.
                ——————————

آشنایی همیشه رازهایی رو با خودش افشا میکنه مراقب باش!..

زانو به بغل پشت شیشه ی بخار زده نشسته بودم و منظره ی سفید بیرون رو تماشا میکردم.

شهر یخ زده و آهنی بود.ساختمان های شیشه ای از دور مثل میله های فرو کرده توی زمین بودن.

از زمستان بیزارم.هوای سرد و دونه های یخیِ سنگ مانندش که بعضی اوقات مثل ریزش شهاب سنگ از آسمون روی تن و جسم میباره.

اما حالا تنها چیزی که میبینم دونه های نرم و سفیدیه که رقص کنان خودشونو به زمین میرسونن و گرمای خونه ای که من داخلش بودم.

شاید بعضی چیزا فقط از دور قشنگ باشن!

"آماده ای؟"

سرمو برگردوندم.پاهامو روی زمین گذاشتم و از پنجره فاصله گرفتم.

لویی کاپشنشو پوشید و بهم گفت زودتر از خونه خارج بشم.

نمیدونم اینجا چخبره فقط تا زمانی که سقفی بالای سرم باشه و از لحاظ خوراکی حل باشم همینطور بتونم خودمو تمیز کنم کافیه!

دو سه شب گذشته، مطمعن نیستم چون هنوز به شمردن شبانه روز عادت نکردم اما با حرف های لویی و آقا بالاسرش فقط میتونم پوزخند بزنم.

اونا فقط یک جمله بهم گفتن: "قراره منشیِ فلان بشی!"

فُلان همون کلمه ایه که توی مغزم جا نیوفتاده دقت کنید.

"چرا اومدیم بیرون؟"

صندلی پشت ماشین نشستم و دستامو بهم کشیدم تا زودتر گرم بشم.لویی با زدن یک دکمه اون گودزیلای مکانیکی رو روشن کرد و فضای داخل گرم شد.
عععَ عجب گودزیلای توپی!

"برای خرید لباس کار و چیزای دیگه"

نیشم ناخوداگاه باز شد.تا کی قراره به این جفنگ بازیاش ادامه بده؟!

"باشه هارهار خندیدم حالا ختم بخیر کن"

اینو گفتم و دست به سینه تکیه دادم.نگاهم به دکمه های جلوی روم افتاد.

دکمه ی قرمزو زدم و منتظر موندم اما اتفاقی نیوفتاد.
شاید محکم نزدم!..
دوباره و سه باره فشار دادم تا اینکه حس کردم زیر کونم در حال داغ شدنه!

گودزیلایی برای خدمات به باسن..صندلی خیلی داغ شده بود و اون گرما داشت منو میسوزوند.

Back To Life (ZAYN)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin