قبل خوندن یادت نره روی ⭐️ رو بزنی :]
و لطفا حرفای آخرمو هم بخونید مهمه.
——————————آشنایی همیشه رازهایی رو با خودش افشا میکنه مراقب باش!..
زانو به بغل پشت شیشه ی بخار زده نشسته بودم و منظره ی سفید بیرون رو تماشا میکردم.
شهر یخ زده و آهنی بود.ساختمان های شیشه ای از دور مثل میله های فرو کرده توی زمین بودن.
از زمستان بیزارم.هوای سرد و دونه های یخیِ سنگ مانندش که بعضی اوقات مثل ریزش شهاب سنگ از آسمون روی تن و جسم میباره.
اما حالا تنها چیزی که میبینم دونه های نرم و سفیدیه که رقص کنان خودشونو به زمین میرسونن و گرمای خونه ای که من داخلش بودم.
شاید بعضی چیزا فقط از دور قشنگ باشن!
"آماده ای؟"
سرمو برگردوندم.پاهامو روی زمین گذاشتم و از پنجره فاصله گرفتم.
لویی کاپشنشو پوشید و بهم گفت زودتر از خونه خارج بشم.
نمیدونم اینجا چخبره فقط تا زمانی که سقفی بالای سرم باشه و از لحاظ خوراکی حل باشم همینطور بتونم خودمو تمیز کنم کافیه!
دو سه شب گذشته، مطمعن نیستم چون هنوز به شمردن شبانه روز عادت نکردم اما با حرف های لویی و آقا بالاسرش فقط میتونم پوزخند بزنم.
اونا فقط یک جمله بهم گفتن: "قراره منشیِ فلان بشی!"
فُلان همون کلمه ایه که توی مغزم جا نیوفتاده دقت کنید.
"چرا اومدیم بیرون؟"
صندلی پشت ماشین نشستم و دستامو بهم کشیدم تا زودتر گرم بشم.لویی با زدن یک دکمه اون گودزیلای مکانیکی رو روشن کرد و فضای داخل گرم شد.
عععَ عجب گودزیلای توپی!"برای خرید لباس کار و چیزای دیگه"
نیشم ناخوداگاه باز شد.تا کی قراره به این جفنگ بازیاش ادامه بده؟!
"باشه هارهار خندیدم حالا ختم بخیر کن"
اینو گفتم و دست به سینه تکیه دادم.نگاهم به دکمه های جلوی روم افتاد.
دکمه ی قرمزو زدم و منتظر موندم اما اتفاقی نیوفتاد.
شاید محکم نزدم!..
دوباره و سه باره فشار دادم تا اینکه حس کردم زیر کونم در حال داغ شدنه!گودزیلایی برای خدمات به باسن..صندلی خیلی داغ شده بود و اون گرما داشت منو میسوزوند.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Back To Life (ZAYN)
Hayran Kurgu+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •