«اولین دروغ از لبخندی شروع شد که واقعی نبود..»"میرم پارکینگ "
موهامو از پشت محکم کردم و سمت در راه افتادم.
هنوز دستم روی دستگیره نرفته بود که لویی متوقفم کرد."وایسا..اون چاقویی که توی کیفت قایم کردیو رد کن بیاد"
از بین ابروهای گره خوردم نگاهی بهش انداختم.
"من هیچی ندارم"
"یا اون چاقورو پس میدی یا قسم میخورم همین جا لختت کنم آلیس!"
آرواره هامو روی هم فشردم و از لای دندون قروچه غریدم:
"چطور جرعت میکنی؟!!"
"بخاطر خدا اون چاقوی صورتیو پس بده"
"من چاقویی ندارم اصلا بیا لختم کن داااش"
سرش داد کشیدم و دستامو توی هوا تکون دادم.
خودش باعث میشد مثل لات های خیابونی بشم!اما اون حق داشت بهم شک کنه چون چند روز پیش از شدت ترس و استرس یکی از چاقوهای خونه ی اونارو توی کیفم چپوندم و زمانی که توی شرکت از بین اون دستگاه های تخمی گذشتیم شروع به آژیر کشیدن کرد در نتیجه..
"کیفتو بده"
کیف رو به سینش کوبیدم و چشمامو دور دادم سمت دیگه.
"فکر کنم مجبورم همین جا بازرسی بدنیت کنم"
لویی یک تای ابروشو بالا فرستاد و کیف رو انداخت زمین.
"آره تو هم که بدت نمیاد"
پوزخند زدم ولی ته دلم یکم دلخور بودم که حرفمو باور نداره..
البته که باورت نداره دختره ی پلشت وقتی اونطوری گوه زدی به نیمچه اعتمادی که بهت داشت!
با اشاره ی دستش خواست کتمو در بیارم و همین شعله ی خشم منو خاکستر کرد.
وقتی نتونیم بهمدیگه اعتماد کنیم پس چطور قراره زندگی رو ادامه بدیم؟!
تازه کتم رو در آورده بودم و میدیدم لویی دستاشو توی جیب اونا فرو میکنه که هری سرشو از لای دیوار بیرون آورد.
"پیداش کردم..توی کابینت آخری بود"
از نفس زدنش فهمیدم خیلی گشته تا ظاهرا چاقوی گمشده رو پیدا کنه.
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •