«انقدر در فکر پرواز فرو رفتم که فراموش کردم بال هایم شکسته..»خطوط مقابل به هم وصل شد و گوشه ی کتشو کامل کردم.نگاهی به بالا انداختم و بعد سایه روشن کنار آستینشو شروع کردم.
کار کردن با مداد بجای زغال یکم آسون تر بود ولی باید بهش عادت میکردم.
با اینکه در حال تکون خوردن بود ولی من همون فیگوری که ازش در نظر داشتم رو مثل یک عکس توی ذهنم سپرده بودم تا روی برگه پیاده کنم.
بدون تکون خوردن..بدون حرف زدن..و بدون وجود خرمگسی اطرافش که حالا دوتا از زنای شرکت دور اونو احاطه کرده بودن..البته هرچی نباشه رئیسه!
تیپ امروزش جیگر بود!..
نه وایسا باید مثل آدم حرف بزنم..
تیپ امروزش ستودنی بود..آها حالا شد.البته همیشه توی شرکت کت شلوار میپوشه و این چیز جدیدی نیست اما نمیدونم راز مخفی این عزرائیل مرموز چیه!..
یعنی من سالها از استایل بهترین و خوش قدو بالا ترین آدم های در حال گذر از خیابون کشیدم ولی هیچ کدوم اونا در عین سادگی تا این اندازه مجذوب کننده نبودن.
کت شلوار تیره و پیرهن یقی اسکی کرم رنگ به زیرش،این نهایت سادگی از نظر من بود و حالا من در حال کشیدن استایل بدن اون بودم وقتی مقابل و دور تر از من بی خبر ایستاده بود و بعد تموم شدن جلسه با همکارها و کارمندای بلوند سکسی تورش فک میزد!
استایل زین:اگر باهاش کت بلند با دم نوک تیز مدل انگلیسی میپوشید جیگر ترم میشد..ببخشید قابل ستایش!
پوزخند بی صدایی از افکارم به روی لبم نقش بست و دوباره نیم نگاهی بهش کردم که دیدم داره سمتم میاد.
گوشه ی برگه بین انگشتام مچاله شد و بعد به زیر برگه های کاری لیز دادم.
"وقت بخیر خانوم وینتر"
گوشه ی میز کار ایستاد.این مسخره ترین لقب میتونه باشه.خدا ذلیلت کنه لویی فاکینگ تاملینسون!
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •