قبل خوندن ⭐️ پایینی رو بزن نارنجی بشه سوییتی🧡
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:تریشا: لطفا فکر کن زین چیز دیگه ای نگفت؟
ابراهام: بیا عزیزم اون از کجا باید بدونه؟..زین که چیزیشو به این دختر نمیگه.
و به سرعت تریشارو از آلیس دور کرد.
*
آلیس خشک شد و شیشه های دودیِ ماشین رو نگاه کرد.مردی مرتب داخلش نشسته بود..اون ابراهام مالیک بود!
ابراهام:سوار شو❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
زندگی همیشه اون اتفاق غیر ممکنی که توی ذهنت شکل نگرفته رو جلوی روت میاره.
و حالا روبروی من کسی نشسته که هیچ موقع تصور نمیکردم باهاش تنها بمونم.ابراهام مالیک!
اتومبیل بزرگ مشکی مارو در خیابون های نیویورک حمل میکنه و هر تکون کوچیک به بدن صامت من تلنگر میزنه.
آدم گاهی نمیدونه داره چه کاری رو پیش میبره و بی اختیار عمل میکنه..مثل این لحظه که من حتی متوجه نیستم چطور سوار این ماشین شدم و قراره چه عاقبتی داشته باشم!
ماشین لحظه ای توقف کرد و یکی از افراد مالیک از صندلی جلو پیاده شد.ابراهام سفارش یک لیوان قهوه داد.سرشو چرخوند و من از پشت عینک دودیِ سیاهش تشخیص دادم منتظر جواب منه..
"نه ممنون" کوتاه گفتم.
مردِ هیکلی و گنده با یک لیوان استارباکس برگشت و ماشین به راه افتاد.
در سکوت نشسته بودیم و چشمای من گهگاهی سمت مالیک میرفت.با کت شلوار سرمهای گرون قیمت آراسته به روی صندلی چرمی کرم رنگ و روشن مقابل من تکیه داده و از قهوه مینوشه.
عینک دودیِ مارک دار سیاهش منو یاد زین میندازه.همون روزی که با شان و رزا سربسرم گذاشتن و فکر کردم قراره منو بدزدن..هنوز از یادآوریش حرص میخورم.
لبخند صدادارم توجه ابراهام مالیک رو جلب کرد.زود خودمو جمع و جور کردم.
این پدر و پسر از لحاظ شکل و قیافه هیچ شباهتی بهم ندارن ولی طرز نشستن ابراهام حرکات و حالت گذاشتن پاهاش کنار هم،همشون منو یاد زین میندازه.
و اون به طرز وحشتناکی جوون و جذابه.فکر کنم این در زمینه خاندان مالیک ها باشه.اون مرد واقعا بهش نمیخوره یک پسر 27 ساله داشته باشه.حتما خیلی جوون بوده وقتی پدر شده!
"برجِ شرکت والترز تماماً متعلق به زینه"
سکوت رو شکست و من به بیرون پنجره ی دودی چشم دوختم.از جلوی شرکت گذر کردیم.ابراهام لیوانشو داخل قسمت مخصوص کنار صندلیش قرار داد.
ESTÁS LEYENDO
Back To Life (ZAYN)
Fanfic+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •