قبل شروع حتما روی ⭐️ پایین بزن نارنجی بشه ما هم جون بگیریم لطفا :]🧡
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:
لویی : اون پدرمه..
زین: تو حتی این اعتمادو بهم نداشتی که در مورد اون مرد بگی..توی چشمام نگاه کردی و به سادگی دروغ گفتی!میتونی به ادارمه ی کارِت برسی..
*
آلیس: چرا با لویی اونطور برخورد کردی؟
زین: به تو مربوط نیست بیب!
*
نایل: میخوام تمام سهامم رو به تو بفروشم
زین متحیر پشت صندلی نشست و بهش نگاه کرد.
*
زین: تاملینسون
اونو صدا زد و لویی برگشت.
زین: میخوام با جورج استیون شرط بندی کنم!❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«دنیا وارونگی دارد.
همان گونه که دوست به دشمن
فرشته به شیطان
و سرشت انسانی به حیوان تبدیل میشود!»• فلش بک / 7 سال پیش •
پیشونیِ مرطوب شده و براقشو با پشت دست پاک کرد و پلک عمیقی زد تا دیدشو از تاری در بیاره!
جمله ی 'به آخر خط رسیدن' حالا برای اون بیشتر معنا پیدا کرده بود..
عامل باخت بین انگشت های منجمد شدهش بلاتکلیف مونده بود."یالا بندازش ما تمام شب وقت نداریم بچه!"
مرد از لای لبهای باریک و بد شکلش صحبت کرد.
لویی نامرتب پلک زد و کارت باختشو انداخت روی میز..
مرد پوزخند واضحی زد و چشمای ریزشو کمی گرد کرد."باختی اون صدو بیست دلارو رد کن بیاد"
چشم های شفاف آبی رنگش لحظه ای به نگاه منتظر مرد زل زد و آروم با اتلاف دستشو توی جیبش فرو برد..در کسری از ثانیه گلوله ی سیاه رو جلوی اونا انداخت و بعد از ایجاد دود سیاه پا به فرار گذاشت.
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •