یک جامعه گریز || 21

802 158 525
                                    

در ابتدا روی ⭐️ پایینی رو بزن سوئیتی🧡

❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:
دختر با ولع و بی کنترل از پیتزای مقابلش میخورد.
لویی:مسیح تو دزد نیستی..تو یه بی خانمانی!
پسر با غریبگی اینو گفت..
***
کرولاین:اینا همش تقصیر اون منشیِ هرزشه از وقتی اومده همه چی بهم ریخته
نایل:خدایا دوباره شروع نکن کرول
کرولاین:اون با زین رابطه داره من میدونم
***
آلیس:مشکل تو با هری چیه؟
زین:من مشکلی باهاش ندارم ولی اون از همون اولِ دوستی با لویی اینطوری باهام رفتار میکنه
***
زین:یالا بنظرت من خاص نیستم؟
با صدای گرفته گفت.سرشو توی گودی گردنم فرو کرد و یک بخار گرم روی پوست بدنم نشست.چشمام با نگاه به آسمون و حس لبهای نرم اون روی پوستم تنبل شد.
***
جورج:تو باختی لویی تاملینسون!
با نگاه به چهره ی پیروز جورج استیون پلک هاش از عمل کردن به شرط بندی لحظه ای لرزید.
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌

«شب با همه ی تیرگی رویاها را در خود نهادو روز با همه ی روشنایی کابوسِ بیداری شد!»

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

«شب با همه ی تیرگی رویاها را در خود نهاد
و روز با همه ی روشنایی کابوسِ بیداری شد!»

توی یک کتاب خوندم بهترین حس دنیارو با اولین دیده ی صبحگاهی و یک ماگ قهوه ی تازه شروع کن.

اون وقتی که انگشتاتو دور گرمای ماگ حلقه کردی و موقع پیدایش اشعه های طلایی خورشید با بخار خارج شده از ماگ خودتو آزاد میکنی.

ولی من یه همچین حسی رو با اون پیدا کردم..

پلکام سبک شد.توی جام وول خوردم.
پتوی نرم روی بدنم جامو‌ گرم تر از قبل میکرد اما سیر خوابی اون تنبلی رو ازم گرفت.چشم باز کردم.

فضای اطراف و پنجره های تمام قد برام ناآشنا بود.
با چرخوندن سرم و دیدن اون کنارم همه چی یادم اومد!

چشمای بسته با مژه های انبوه تزیین بود و خیلی بی صدا نفس میکشید.

صورت خوابیده ی اون خیلی بهم نزدیک بود و حالا من بجای دیدن منظره ی بیرون پنجره و طلوع صبح به پهلو شده بودم و منظره ی ناب کنارمو میدیدم.

Back To Life (ZAYN)Where stories live. Discover now