قبل از شروع کردن لطفا ⭐️ زیرو لمس که نازنجی بشه.
ممنون سوییتی 🧡❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:هری: میدونی دیگه حالم از این زندگی نکبتی بهم میخوره..
لویی: اوکی تمومش میکنیم
هری تردیدانه اونجا متوقف شد.اون چی گفت؟!
لویی: میخوام این رابطه رو تموم کنم
و زمزمه ی بی حسش تلنگر نهایی رو به هری وارد کرد..
*
هری: میتونم امشب اینجا بمونم؟
آلیس مات برده از جلوی در کنار رفت تا اون داخل خونه بیاد.
آلیس: هری..
هری: اون باهام کات کرد.
دل آلیس هوری ریخت و نفس بلندش همراه لرزش از دهن خارج شد.
هری: اون هیچوقت این کارو نمیکرد!
*
زین: دیگه وقتشه همه ی اینو به هری بگو
لویی: اون نباید اینجا و پیش من باشه تو هم نباید باشی!"
زین: منظورت چیه؟
لویی نگاهش نکرد و مضطرب خودشو به لبه ی کاناپه کشوند.
لویی: افراد استیون دنبالم هستن
لبهاش به زحمت از هم باز شد.
زین: تو چکار کردی؟!❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«قبل از دیدن او هرگز زندگی نکرده بود و بعد رفتن او هم هرگز زندگی نخواهد کرد.»
طوفان سهمگین به پایان رسیده ولی آواره های جبران ناپذیرش بجا مانده..مرد خشمگین بعد از یک آشوب و بهم ریزی خونه رو ترک کرد.
پسربچه هق هق گریه هاشو در آغوش مادر خفه میکنه.مادر با هیس گفتن زیرلب سعی در آروم کردن پسرش داره.
"من نتونستم جلوشو بگیرم"
نوای ضعیف پسر کوچولو در فضای کوچک بین خود و مادرش گم شد."تقصیر تو نیست عزیزدلم گریه نکن"
"دیگه هیچوقت تنهام نذار.."
پارچه ی لباس بلند مادرشو توی مشت های کوچیکش نگه میداره.
زمانی که مادر برای خرید بیرون رفت اون مرد بی خبر از راه رسید تمام وسایل خونه رو بهم ریخت و خواهر کوچولوشو به شدت ترسوند.
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •