سرگرمی || 38

587 116 609
                                    

قبل خوندن لطفا ⭐️ زیرو لمس کن که نارنجی بشه سوییتی ممنون🧡

❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌
آنچه گذشت:

لویی: فاک مسخرس این امکان نداره!
رزا: متأسفانه حقیقت داره..اون بچه ها کنترل ذهن شدن
*
زین: هیچ حسی نداشتم وقتی بهش شلیک کردم..اون همینو میخواست به هدفش رسید
تسلیم شده چشماشو به روی هم گذاشت.
*
لیام: مالیک کی برمیگرده؟
آلیس: امشب..اونا جلسه داشتن مگه خبر نداری؟
لیام: چه جلسه ای؟
*
زین: تو نباید با من باشی...من مردِ خوبی نیستم!
آلیس از درون یخ زد و سینه‌ش سنگینی کرد.
*
دینگ دینگ دینگ چند پیام مداوم..آلیس گوشی زین رو از روی پاتختی برداشت.
پوست سرش شروع به سوختن کرد:
«من هنوز دوستت دارم.
معذرت میخوام دوباره بوسیدمت ولی از کارم پشیمون نیستم.
زین خواهش میکنم جواب بده باید باهم صحبت کنیم.»
از طرف لیندا بود..
❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌  ❌

«باهات میجنگم تا یک دروغ دیگه بشنوم..»

میدونی وقتی یک نفر تورو فریب بده چجوریه؟

من میدونم..یک بار فریب خوردم.
وقتی بچه بودم و دیگه کسیو نداشتم.
و تمام نیازم کمک خواستن از دیگران شد.

بچه بودن احمقانه‌ست..تو از دروغ ها خبر نداری تا زمانی که اولین مشتِ اعتماد رو میخوری.

مامان رفت اون دنیایی که هنوز کسی از بودن یا نبودنش خبر قطعی نداره..و من از خونه فرار کردم.
شب به همون اندازه ای که توی جعبه ی جادویی برفکی تعریف میکردن غربت و ترس داشت.
وقتی گوشه ای از دیوار سرد گوله شده بودم یک مرد بزرگ با لباس های مرتب و نو بهم نزدیک شد.

Back To Life (ZAYN)Where stories live. Discover now