ناشناخته ها || 18

853 164 480
                                    

از عکس معلومه این قسمت چی میشه دیگه😏
مثل همیشه اول ⭐️ پایینی رو بزن نارنجی بشه:]

❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:
میگن وقتی یک ناشناس رو چندین بار پشت سر هم ببینی چیزاتون بهم گره میخوره..
چیززز...عه چیز دیگه چی بود اسمش؟..آها سرنوشت
*
طوری که اون باهام حرف میزنه..همیشه احساس میکنم منو میشناسه!
*
آلیس:"بعد از اون با خودم عهد بستم تحت هیچ شرایطی به هیچکسی اعتماد نکنم"
سرشو چرخوند و به اون پسر خوابیده نگاه کرد.
'تا وقتی تو رو دیدم!'
توی دلش پایان حرفشو اعتراف کرد و لبشو گاز گرفت.

❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌

«احساساتِ من با هر بارش تگرگ های بی رحمانه، تاریکی های بی پایان زمانه،
در زیر آوارهای دردناک و برف های سهمگین زمستانه پنهان شد تا وقتی که اونو دیدم..
آن هنگام دانه های وجودم شروع به جوانه زدن کرد!»

اون دکمه ی آسانسورو فشار داد و یک قدم عقب رفت.
نگاه کوتاهی بهش انداختم.خیلی خونسرد با ظرف سوپ توی دستش منتظر به در بسته زل زده بود.

آسانسور باز شد.یک زن میانسال اونجا بود.
سرشو بلند کرد مارو دید.

دقیقا نمیدونستم مال کدوم طبقه‌ست ولی چندین بار باهاش روبرو شده بودم و حالا اون داشت خیلی عجیب به منو زین نگاه میکرد.شاید برای اینکه ایندفعه منو تنها ندیده بود!

زین بی اعتنا به نگاه های اون زن یک دستشو پشت کمرم گذاشت و خیلی آروم به جلو هول داد تا داخل آسانسور برم.

با رفتن اون زن و بسته شدن در آسانسور نفس حبس شدم رو بیرون دادم.

"چه زن خیره ای بود قصد نداشت راهشو ادامه بده"

در جوابش فقط شونه بالا انداختم.خب اون این مدت که اینجا بود از خونه بیرون نمیومد و من طی این دو ماه همیشه تنها بودم معقولانه بنظر میرسید.

بالا رفتن آسانسور منو آسوده خاطر کرد و وقتی دوباره به این فکر کردم که بالاخره از اون بیمارستان ترسناک خلاص شدم با خودم لبخند زدم.

Back To Life (ZAYN)Where stories live. Discover now