«دیگه وقت اون رسیده زندگی ای که همیشه تصور میکردی رو زندگی کنی»"بلند شو وقت صبحونهست"
زمزمه هایی آروم بیدارم کرد و یک صحنه ی تکراری جلوی دیدم اومد.
"با توأم لو نوبت توئه صبحونه درست کنی"
بلند تر گفت.چشمامو باز کردم و پشت هم پلک زدم.
دیدم هری بالای سر لویی ایستاده و تکونش میده اما دریغ از یک واکنش!چشممو مالوندم و با خمیازه ای کوتاه همون جا کنار بالشت و پتو نشستم.آره این صحنه تکراریه چون دومین روزی میشه که اینجام.
هری به پهلوش لگد زد و با اعصاب خوردی به موهای پریشون در هوای خودش چنگ کشید.
"باشه خودتو بزن به خواب..آلیس بیا صبحونه"
موهامو از جلوی صورتم کنار زدم و سرپا ایستادم.
لویی تکونی خورد و سمت دیگه غلتید.فکر نکنم الکی خودشو به خواب زده باشه.خوابش سنگین بود دیروزم به زور بلا بلندش کرد.بعد شستن صورت و دهنم پیش هری رفتم.
مشغول آشپزی بود و با خودش سیر میکرد."خوب خوابیدی؟"
"اوهوم"
نیم نگاهی به هیکل برهنهش انداختم.این دومین شبه که بخاطر من جلوی تی وی و روی زمین میخوابن.
حتما لخت خوابیدن روی زمین برای اونا راحت نیست اما به من چه..من که اونارو مجبور نکردم بیان پیش من بخوابن!کمکش کردم و با هم صبحونه ی مفصلی از پنکیک ها و بیکن با قهوه ی تازه جوش آماده کردیم.
غذای جسپرو توی ظرف قهوه ای رنگش ریختم و کنار من مشغول خوردن شد."برای ادامه ی خوندن حاضری؟"
از قهوه نوشیدم و سر تکون دادم.
دیروز به قول هری اولین جلسه ی تدریس من بود و اون بهم پیشنهاد داد از کتاب خوانی شروع کنم.هری پسر خوبیه توی همین دو روز باهاش راحت کنار اومدم.اون معلم کلاس دومّه و بهم اطمینان داده میتونم زود از پس این کار بر بیام.
بهش که فکر میکنم این کاملاً گیج کنندهست ولی بارها گفتم من از همه چیز فرار میکنم چون فرار راحت ترین کار ممکنه و فکر کردن به این قضایا منو بی عقل تر نشون میده!
فقط دکمه رو خاموش نگه میدارم و چیزی که جلوی روم هس رو پیش میبرم مهم نیست آخرش چی میشه یا چقدر تأسف بار بنظر میاد.
تمرین رو شروع کردیم.کتاب رومئو و ژولیت مورد نظر هری بود فقط چند صفحه خونده بودم ولی از همین حالا موضوعش منو جذب کرده بود دوتا خاندان مثلا محترم که از قدیم با هم مشکل دارن، فقط ای کاش مجبور نبودم بلند برای هری بخونم یا وسطش نوت بردارم!
STAI LEGGENDO
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •