قبل خوندن حتما روی ⭐️ پایین رو بزن لاو💛
کسایی که نمیتونن ووت بدن توضیحاتی که قسمت قبل گذاشتم دو بخونن و اونایی که مشکل داشتن پیام بدن❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:
آلیس:زین امروز جای دیگه ای جلسه داشت
تریشا:آره فهمیدم
خیلی رسمی و خشک جواب داد و به آلیس پشت کرد.
*
نایل:میخوام همه ی سهام بازارمو به تو بفروشم
زین پشت صندلی نشست و متحیر بهش زل زد.
*
آلیس:سگ تو روحت تاملینسون فاک
هری:حالا چی نوشتی براش؟
لویی:هیچی ازون درتی چتای خودمون..واسش نوشتم به شرطی که تو گربه کوچولو تمام بدنمو لیس بزنی.
با دیدن یک نفر اون طرف تر پشت صندلی جاشو عوض کرد و کنار آلیس نشست.
*
زین:امیدوارم قصد تولیدِ مثل باهاش نداشته باشی چون..
جورج از متلک نابجا و صریح زین لبخند نمایشی زد.
جورج:این غافلگیری گذشت..تا دفعه ی بعد!
*
لویی:تو امروز منو تعقیب میکردی..برای من به پا گذاشتی مادر فاکر؟!
رو به جورج داد کشید.
کیلیان:شما درست میگفتی رئیس دوست پسرش و دخترشون خیلی تیکه ان مخصوصا پسره که..
لویی:دهن فاکیتو ببند عوضی
اونا با هم گلاویز شدن و در آخر لویی اسلحه رو سمت استیون نشون گرفت..شلیک کرد!❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«ما سرباز های زندگی محسوب میشیم برای همینه که اون تلخ ترین گذشته هارو جلوی چشم ما میاره»
لاستیک های ماشین به روی جاده ی خاکی ساییده شد و به محض توقف،لویی با شدت در ماشین رو باز کرد و بیرون اومد.
پشت سر اون زین خارج شد و بالاخره اون سکوت طولانی و متشج رو شکست:
"اون دیگه چه فاکی بود انجام دادی؟!"
لویی به راهش سمت انبار ماشین های بار ادامه داد.
"همین حالا سرجات بمون!!!"
زین بلندتر نعره زد.اون بالاخره ایستاد.
از اتفاق چند لحظه ی قبل تمام طول راه به سکوتی متوحش و رعب انگیز گذشت.فقط تپش های بی امان قلب توی گوش ها نبض میزد.هیچ نفهمید چطور از اون مخمصه ی پر استرس بیرون زدن..
"میدونی اگه اون تیر لعنتی بهش میخورد چی میشد احمق؟!"
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •