قبل خودندن یادت نره روی ⭐️ رو بزنی تا نارنجی بشه ممنون 😑
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:
زین: "ازت میخوام سر و ته جورج استیون رو در بیاری..
میخوام بدونم کیه کجا اقامت داره همه ی اطلاعات رو ازش میخوام اوکی؟"
لویی زیرلب اطاعت کرد..
*
زین: "چیشد آمار جورج استیون رو در آوردی؟"
لویی: "نه هنوز..ولی فکر کنم دزد گردنبند رو پیدا کردم!"
❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌•از نگاه راوی:
«هیچوقت به کسی که بهت اعتماد کرده دروغ نگو
و هیچوقت به کسی که بهت دروغ گفته اعتماد نکن!»گوشه ای تکیه به دیوار سیمانی سیگارشو میکشید که سایه ای از سمت راست پدیدار شد.
با رسیدن پسر نگاهی منظوردار بهش انداخت و بعد انداختن ته مونده ی سیگار به طرف دیگه سوت آرومی زد.
"مالیک خودتی؟ اگه تتوهای دستتو نمیشناختم حتما بهت تیکه مینداختم"
زین در جواب لویی عینک دودی روی صورتشو برداشت.
کلاه تیره به سرش گذاشته بود و عینک دودی تا حد ممکن چهره ی کمی زخمی و کبودشو کاور میکرد!برخلاف همیشه کت چرمی و پیرهن چهارخونه ی کبریتی زیر اون به همراه شلوار جین تیره و تنگ پوشیده بود.
زین نگاهی از پایین به بالای پسر انداخت.هودی گشاد تنش بود که اونو ریزه میزه تر میکرد.
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •