هلووو لاوز
یادت نره ⭐️ زیرو فشار بدی🧡❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:
مرد با نگاهی به اطراف و دیدن پسر دست از عیش و نوش برداشت.با اشاره ی انگشت سکوت به اون فضا و جمعیت حاکم شد.
"منتظرت بودم..لویی تاملینسون!"
لبخندی به باریکی تیغه ی چاقو زد..
*
"تو..تو تنها نیستی"
زین بلند شد و سایه ی باریکشو سمت دختر کشوند.
"من کاملا تنهام"
*
قدم های تعقیب کننده ای از پشت سر حس کرد.
پشتش رو چک کرد.یک پسر قد بلند به چشمش خورد.
وارد کوچه که شد سایه ی بلند اون پسرو پشت سر دید و به قدم هاش جون داد.
به ناچار همونجا ایستاد.یک دختر سیاهپوش مقابلش ایستاده بود.
"با من بیا"
صدای کلفت و بی حسی داشت.
کتشو کنار زد و اون سلاح سرد روی کمرشو نشون داد..❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«هر زمان بهت نگاه میکنم این سؤال در من به وجود میاد...که قلوه سنگ افتاده تهِ اقیانوس هم میتونه به ستاره ی آرزوهاش برسه؟!»
همیشه فکر میکردم وقتی به زندگی برگردی دیگه خبری از ناامنی نیست..
دیگه قرار نیست هر ثانیه این دلهره توی وجودت چنگ بندازه که تا چند دقیقه ی دیگه چه بلای آسمانی قراره سرت بیاد ولی..فکر کنم دنیا برای همه ناامنه!
همچنان به سلاح براق روی کمر اون زن خیره بودم.
ناشیانه پلک زدم..حالیم نشد چند قدم بی تعادل عقب رفتم و زمانی که سرمو به پشت چرخوندم همون پسر درازو نزدیک تر به خودم دیدم..گوه توش!
ته وجودم لرزش خفیفی حس کردم وقتی فهمیدم از دو طرف محاصره شدم.
"از من چی میخوای؟"
رو به اون دختر سیاهپوش پرسیدم.گلوم به خارش افتاده بود.
"فقط با ما بیا و اتفاقی برات نمیوفته"
"اگر نیام؟"
"هر طور خودت مایل باشی خانوم کوچولو!"
پوزخند شل و ول تحویلم داد و اون چیزی که ازش واهمه داشتم رو با دست لمس کرد.
تا به خودم بجنبم اون پسر از پشت آروم هولم داد تا راه بیوفتم.کسی اون اطراف نبود و من بی کنترل توسط دو آدم گنده تر از جثه ی خودم هدایت میشدم.
"من پول زیادی ندارم اگر.."
YOU ARE READING
Back To Life (ZAYN)
Fanfiction+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •