لطفا قبل از شروع و خوندن لطفا ⭐️ زیرو فشار بده
تا نارنجی بشه سوییتی🧡🙌🏻❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
آنچه گذشت:آلیس: نمیدونستم قراره اینجا بیای..
آلیس از حضور اون و همکاری یهویی با تیم کرولاین جا خورده بود.
زین: معلومه چون قرار نیست همدیگرو در جریان کارامون بذاریم یادت که نرفته..
آلیس: ازم عصبانی ای؟
زین: خیلی زیاد
*
کرول: زندگیتو تبدیل به جهنم میکنم
زین: فکر میکنی الان کجاییم؟!
*
زین: در مورد چی صحبت کنیم..کدوم افتضاحو میخوای بشنوی آلیس؟سکته کردن پدرم و بستری شدنشو میخوای بشنوی یا نامعلوم بودن وضعیتشو که ممکنه همین روزا بمیره..
آلیس: من متاسفم.
*
لیندا: اون اسناد دست منه که اون دخترو به زندان میفرسته بی قیدو شرط مگه اینکه تو اینکارو انجام بدی
زین: من این کارو نمیکنم و تو اون اسنادو به پلیس نمیدی
لیندا: چرا تو این کارو میکنی!..پدرت در حال ورشکستگی بوده بخاطر سهل انگاری های تو و قطع رابطه با خانواده ی هوران حالا هم پشت این درهای سفید با مرگ دست و پنجه نرم میکنه بازم بخاطر تو!❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌ ❌
«فردا به امروز و امروز به دیروز تغییر میکنه چطور انتظار داری ما تغییری نکنیم؟!»
ویلچرو از در ورودی مجلل رد کرد و در مقابل خدمتکارهای به انتظار ایستاده از سرسرای طویل گذشت.
نگاه های بهت زده به مردِ نشسته روی ویلچر بود.
دیگه شباهت چندانی به اربات اون قصر نداشت..به جای ابراهام مالیک بزرگ یک مرد استخونیِ سالخورده و ناتوان روی چهارچرخ دیده میشد.گوشه ی دهنش به طرز ناگواری کج و ماهیچه های دور لبش منقبض و بدریخت شده بود.چین و چروک هایی که به روی پوست صورتش در مدت زمان کوتاه نشسته اونو فرسوده تر نشون میداد!
مثل مرده ای با چشمان باز بی تحرک به نقطه ای از جلوی زانوهاش خیره بود.زین پدرشو به اتاق آماده شده در طبقه ی همکف برد و به کمک پرستار جای خوابشو ردیف کرد.
پرستار فشارخون و وضعیت بیمارو چک کرد و زین دقایقی رو در کنار پدرش موند.
"هر مشکلی داشت با من تماس میگیری"
پرستار مردی باتجربه و پخته بود.به قطعیت چشماشو روی هم گذاشت.زین با آخرین نگاه به پدر بیمارش از اتاق بیرون اومد.
به محض اینکه دو قدم برداشت سایه ی کوچکی از کنار چشمش تکون خورد.برگشت و دنیز رو چسبیده به دیوار دید.
ESTÁS LEYENDO
Back To Life (ZAYN)
Fanfic+چرا زندگی انقدر مزخرفه؟ -نمیدونم درباره ی چی حرف میزنی، خیلی وقته زندگی نمیکنم! • زمستان فرا میرسد و با سرمای سوزناک خویش راه چاره ای برای پناه گرفتن را زمزمه ی بادها میکند..باید پناهگاهی ساخت •