Part 2

371 55 14
                                    

.................
روز رفتن

وین: نمیخوام مادرم منو این شکلی ببینه
همه میخندن
پم: وای وین.. خیلی زیبا شدی
مایک: واقعا این تویی؟
وین: بسه.. شبیه زن ها شدم؟
پم با خنده : نه. تو فقط یک لباس موقر و مردونه پوشیدی.. همین
وین: تو به این میگی مردونه؟

مایک: واقعا عوض شدی.. به سختی میشه شناختت
وین: چرا ...حس میکنم لباس ها یجوریه؟
مایک: چون تا حالا اینجوری لباس نپوشیدی
وین: انگار زنونه است
پم میخنده: تو اگه زن بودی از همه ما جلو میزدی.. میترسم ولیعهد تو رو انتخاب کنه
وین:وای.. همینم مونده.
پم: سخت نگیر..تو مردونگی خودتو هنوز داری.. پس نگران نباش...
مایک به شونه وین میزنه
مایک: واقعا عالی شدی.. اصلانم شبیه زن ها نیستی.. الان بیشتر شبیه آدم هایی
پم با خنده به مایک نگا میکنه
وین: تموم شد..من آماده ام..بهتره به دیدن پادشاه بریم بعد راه بیافتیم
دربان سرش پایینه
میخواد داد بزنه ولی وقتی چشش به وین میافته....
دربان : جناب ویییییییی
همه ساکت میشن
پادشاه: بگو بیان داخل
همه میرن پیش پادشاه و تعظیم میکنن
حضار با تعجب به وین نگا میکنن
---چقدر زیبا شده
پادشاه با تعجب میخنده: زیبایی تو پشت لباس جنگ پنهان مانده فرمانده
پادشاه میخنده
وین: اعلی حضرت
پادشاه به دور و بریا نگا میکنه
پادشاه : یادم بندازید موقع برگشتش زیباترین دختر این کشور رو به عقدش دربیارم.. چرا باید مردی مثل تو مجرد باشه
همه میخندن..
وین سرشو میندازه پایین و خجالت میکشه
پادشاه برای اینکه وین معذب نباشه زود بحث رو عوض میکنه
پادشاه:خب.. خب.. برای رفتن حاضرید؟
وین: بله ..دو سه هفته ای تو راه خواهیم بود بعد به اونجا میرسیم
پادشاه به سه نفرشون نزدیک میشه
پادشاه: امیدوارم به سلامت برگردید.. قبل هر چیزمیخوام به فکر خودتون باشید.. اگه هویتتون فاش شد یا تو خطر افتادید بدون هیچ معطلی برگردید
پم به وین نگا میکنه
وین: چشم
پادشاه: سفری طولانی در پیش دارید... مواظب خودتون باشید
سه تاشون تعظیم میکنن و ازونجا میرن

.................... سه هفته بعد

....تایلند

وین به اطراف نگا میکنه.. صداهای آشنا....اینهمه شلوغی و این مردم.. که سال هاست ازشون دوره.........
مردمی که رنج رو میشه تو چهرشون دید.. هر کدوم به کاری مشغولن.. یه عده دعوا میکنن و یه عده فروشنگی.. .. بچه های بی سرپرستی که مدام از این طرف به اونطرف میدون
مایک: حالتون خوبه؟
پم: من خسته شدم.. کی به قصر میرسیم؟
وین: تا یک ساعت دیگه میرسیم .... نگران نیستی؟
پم: کمی میترسم.. امیدوارم همه چی خوب پیش بره
وین: ما کنارتیم.. اصلا نترس
پم میخنده و به وین نگا میکنه
مایک: اینجا جای قشنگیه
وین: جای قشنگی بود...به مردم نگا کن.. چرا باید اینطوری زندگی کنن؟
مایک: ما اومدیم که به این رنج ها خاتمه بدیم
وین به مایک نگا میکنه
وین: به نظرت میتونیم ؟من خیلی وقته ازینجا دورم..حس میکنم با این مردم غریبه ام
مایک: ما باید تلاش خودمونو بکنیم
پم: درسته خیلی وقته اینجا نیستیم وین..ولی اینا مردم مان
وین به اطراف نگاه میکنه و نفس عمیقی میکشه
مایک رو شونه اش میزنه
مایک: کم کم درست میشه
وین: مدام فکر میکنم که اینجا اومدمون درسته یا ...
مایک: بهش فکر نکن.. ما دیگه اومدیم و داریم میریم تو دل ماجرا
وین میخنده
........................

king of darknessWhere stories live. Discover now