.................
روز رفتنوین: نمیخوام مادرم منو این شکلی ببینه
همه میخندن
پم: وای وین.. خیلی زیبا شدی
مایک: واقعا این تویی؟
وین: بسه.. شبیه زن ها شدم؟
پم با خنده : نه. تو فقط یک لباس موقر و مردونه پوشیدی.. همین
وین: تو به این میگی مردونه؟مایک: واقعا عوض شدی.. به سختی میشه شناختت
وین: چرا ...حس میکنم لباس ها یجوریه؟
مایک: چون تا حالا اینجوری لباس نپوشیدی
وین: انگار زنونه است
پم میخنده: تو اگه زن بودی از همه ما جلو میزدی.. میترسم ولیعهد تو رو انتخاب کنه
وین:وای.. همینم مونده.
پم: سخت نگیر..تو مردونگی خودتو هنوز داری.. پس نگران نباش...
مایک به شونه وین میزنه
مایک: واقعا عالی شدی.. اصلانم شبیه زن ها نیستی.. الان بیشتر شبیه آدم هایی
پم با خنده به مایک نگا میکنه
وین: تموم شد..من آماده ام..بهتره به دیدن پادشاه بریم بعد راه بیافتیم
دربان سرش پایینه
میخواد داد بزنه ولی وقتی چشش به وین میافته....
دربان : جناب ویییییییی
همه ساکت میشن
پادشاه: بگو بیان داخل
همه میرن پیش پادشاه و تعظیم میکنن
حضار با تعجب به وین نگا میکنن
---چقدر زیبا شده
پادشاه با تعجب میخنده: زیبایی تو پشت لباس جنگ پنهان مانده فرمانده
پادشاه میخنده
وین: اعلی حضرت
پادشاه به دور و بریا نگا میکنه
پادشاه : یادم بندازید موقع برگشتش زیباترین دختر این کشور رو به عقدش دربیارم.. چرا باید مردی مثل تو مجرد باشه
همه میخندن..
وین سرشو میندازه پایین و خجالت میکشه
پادشاه برای اینکه وین معذب نباشه زود بحث رو عوض میکنه
پادشاه:خب.. خب.. برای رفتن حاضرید؟
وین: بله ..دو سه هفته ای تو راه خواهیم بود بعد به اونجا میرسیم
پادشاه به سه نفرشون نزدیک میشه
پادشاه: امیدوارم به سلامت برگردید.. قبل هر چیزمیخوام به فکر خودتون باشید.. اگه هویتتون فاش شد یا تو خطر افتادید بدون هیچ معطلی برگردید
پم به وین نگا میکنه
وین: چشم
پادشاه: سفری طولانی در پیش دارید... مواظب خودتون باشید
سه تاشون تعظیم میکنن و ازونجا میرن.................... سه هفته بعد
....تایلند
وین به اطراف نگا میکنه.. صداهای آشنا....اینهمه شلوغی و این مردم.. که سال هاست ازشون دوره.........
مردمی که رنج رو میشه تو چهرشون دید.. هر کدوم به کاری مشغولن.. یه عده دعوا میکنن و یه عده فروشنگی.. .. بچه های بی سرپرستی که مدام از این طرف به اونطرف میدون
مایک: حالتون خوبه؟
پم: من خسته شدم.. کی به قصر میرسیم؟
وین: تا یک ساعت دیگه میرسیم .... نگران نیستی؟
پم: کمی میترسم.. امیدوارم همه چی خوب پیش بره
وین: ما کنارتیم.. اصلا نترس
پم میخنده و به وین نگا میکنه
مایک: اینجا جای قشنگیه
وین: جای قشنگی بود...به مردم نگا کن.. چرا باید اینطوری زندگی کنن؟
مایک: ما اومدیم که به این رنج ها خاتمه بدیم
وین به مایک نگا میکنه
وین: به نظرت میتونیم ؟من خیلی وقته ازینجا دورم..حس میکنم با این مردم غریبه ام
مایک: ما باید تلاش خودمونو بکنیم
پم: درسته خیلی وقته اینجا نیستیم وین..ولی اینا مردم مان
وین به اطراف نگاه میکنه و نفس عمیقی میکشه
مایک رو شونه اش میزنه
مایک: کم کم درست میشه
وین: مدام فکر میکنم که اینجا اومدمون درسته یا ...
مایک: بهش فکر نکن.. ما دیگه اومدیم و داریم میریم تو دل ماجرا
وین میخنده
........................
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد