دریک داد میزنه : توچطور میتونی اینقدر احمق باشی که نفهمیدی ولیعهد زخمی شده؟
جاس با ترس سرشو میندازه پایین و زیر چشمی به ولیعهد نگا میکنه
جاس: قربان ایشون...
دریک : خفه شو
دریک به برایت نزدیک میشه و میخواد به بازوش دست بزنه
برایت میخنده و سرشو تکون میده
برایت: بی خودی مردم بهت نمیگن شبه... حتی وقتی ام که اینجا نیستی میفهمی چه خبره
دریک با اخم : سرورم بهتره اجازه بدید زخمتونو ببینم
جاس با تعجب بهشون نگا میکنه
برایت : لازم نیست.. من چیزیم نیست
دریک با اخم به برایت نگا میکنه و بعد رو میکنه به جاس
دریک: برو پزشک سلطنتی رو بیار..زود
جاس با عجله میره بیرون
دریک: یه مشت بدرد نخور تنبل
برایت: چرا اینقدر عصبانی؟
دریک: قبل اینکه برم باهم حرف زدیم سرورم...شما به خودتون اهمیت نمیدید.. هر بار که ازینجا میرم میدونم قراره یه اتفاقی واستون بیافته
برایت: بعضی اتفاقا باید بیافته
دریک: من اجازه نمیدم هر اتفاقی بیافته.. حتی اگه خودتونم بخواید من همیشه اونجام که مانعش بشم.. دیگه حق ندارید وقتی من نیستم تنهایی از قصر برید بیرون
برایت میخنده: تو داری بهم دستور میدی؟؟
دریک: منو ببخشید سرورم ولی ....
برایت:.. چرا تا این حد به من وفاداری؟.. من هیچوقت نمیتونم مثل تو باشم
دریک: شما قرار نیست مثل کسی باشید.. شما پادشاه آینده این کشورید.
برایت نفس عمیقی میکشه
برایت: تو..
دریک به برایت نزدیک میشه
دریک: اجازه بدید یه نگاهی بندازم
دریک زخم برایتو چک میکنه
دریک: در نبودم اتفاقی افتاده؟ شما چتونه سرورم؟برایت: میخوای چی بگم.. ؟
دریک: شما دارید ازدوا..
برایت: نمیخوام در این باره حرفی بزنم.. از ماموریتت بگو
دریک نفس عمیقی میکشه
..................بلند میشه تا حاضر بشه و بره بیرون
یکی درو باز میکنه و میاد تو
مایک: هی.. بیدار شدی؟ بیا اول صبحونتو بخور
تاپ با تعجب: شما ...دارید چیکار میکنید؟.. من باید برای شما صبحونه بیارم
مایک: آره.. این کار تویه.. ولی چطوره امروز جامونو عوض کنیم؟
تاپ با تعجب: خواهش میکنم.. ازینجا برید
مایک: تو دوستای خوبی داری.. نگران نباش.. حواسشون هست کسی نبینه
تاپ: ولی..
مایک دست تاپو میکشه و میشونه رو صندلی
مایک: حداقل کاریه که میتونیم واست بکنیم.. اینا در واقع سفارش ملکه است ..پس بشین بخور
تاپ لبخند آرومی میزنه و شروع میکنه به خوردن
ماایک داره به اطراف نگا میکنه و چیزی نمیگه
تاپ: شما.. دیگه ازمن بدتون نمیاد؟
مایک : من ازت بدم نمیامد.. فقط دیر به آدما اعتماد میکنم
بعد با اخم رو میکنه به تاپ
مایک: تو کارات همیشه عجیبه.
.تاپ: الان بهم اعتماد دارید؟
مایک بهش نگا میکنه و زود چشماشو بر میگردونه
مایک: دارم سعی خودمو میکنم
تاپ میخنده
مایک: بهتره غذاتو بخوری .. اینقدرم حرف نزن.. من.. به اجبار اینجام..وگرنه میدونی زیاد آدم مهربونی نیستم
تاپ: ولی به نظر من هستید
مایک چیزی نمیگه
.............
صدای در
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد