وین دستش سست میشه و رو شونه برایت بیهوش میشه
برایت دستشو میزاره زیر پاهاش و اونو بلند میکنه
نفس عمیقی میکشه و اونو میبره به اتاقش
وینو میزاره رو تختش و به صورت خونی وین نگاه میکنه.. با دستاش صورتشو میماله و لبه تخت میشینه
بر میگرده و به وین نگاه میکنه.. نفس عمیقی میکشه و پتو رو میکشه روش
سرشو میندازه پایین و به زمین خیره میشه.. دستشو میکشه لای موهاش
بعد چند لحظه فکر کردن بلند میشه و کاسه آبو بر میداره و میاد رو تخت کنار وین میشینه
پارچه رو بر میداره و اونو خیس میکنه.. آروم صورت وینو باهاش پاک میکنه
بهش نزدیک میشه و با دستاش موهاشو نوازش میکنه.. به صورتش خیره شده..دلش میخواد اونو ببوسه ولی .....نفس عمیقی میکشه و
ازش فاصله میگیره ... بدنشو آروم با پارچه تمییز میکنه.. بعد دوباره پتو رو میکشه روش
کنار وین به دیوار تکیه میده.. دستشو آروم به دستای وین نزدیک میکنه و با تردید اونا رو میگیره
قطره اشکی از چشماش میاد پایین.. دستاشو محکم فشار میده
برایت: منم..... دلم برات تنگ شده
ساعت هاست که به وین خیره شده ..
دستاشو گرفته و کنارش خوابش میگیره
صبح زود
مایک بدون اینکه در بزنه آروم درو باز میکنه و میاد تو
با تعجب ولیعهدو میبینه که کنار وین دراز کشیده ..
با ناراحتی نفس عمیقی میکشه و میره بیرونپم پشت سر مایک میخواد بره تو
مایک درو آروم میبنده و با صدای آروم
مایک : بهتره ازینجا بریم
پم: چی شده؟ کسی اون توه؟
مایک: ولیعهد اونجاست
پم با تعجب میخواد بره و ببینه ولی مایک نمیزاره
مایک: بهتره بعدا بیایم ..الان وقت خوبی نیست
پم: این دوتا چشونه واقعا
....................
وین چشماشو باز میکنه و با تعجب برایتو میبینه که کنارش دراز کشیده.. صورتش به فاصله چند سانتی ازش دوره..میتونه نفسو رو صورتش حس کنه .. ....دستاشو به صورت برایت نزدیک میکنه و گونه شو لمس میکنه
برایت چشماشو باز میکنه ..چشمش به وین می افته.. با عجله بلند میشه و ازش فاصله میگیره
با نگرانی به اطراف نگاه میکنه.. کسی اونجا نیست
YOU ARE READING
king of darkness
Fanfiction(کامل شده) ظلم همیشه نمی ماند...... تاریکی ابدی نیست قلب من به نافرجام ها گرفتار است ولی باور دارم.....یک روز خواهد آمد..... تو ....ناجی من خواهی شد